هدف چه حسی داره ؟ برای من همیشه بوی عطر "یوفریا "یادآور هدف گم شدم بود . اون قرمز خونی که گاهی موقع غروب خورشید آسمان را خوفناک می کنه رنگ هدفم بود , صدای عاصی باد در درختها نیمه های شب بهار آهنگ هدفم بود , دست کشیدن به سنگهای مرجانی و برنده دریای جنوب لمس هدفم رو یادم میاورد : ولی , ولی , ولی خود هدف نبود و واقعیت اینه من هیچ وقت هدفی نداشتم .درسته , به سازی که زدن نرقصیدم , نگذاشتم آینده و حالی که دیگران می پسندن تعریف کننده واقعیتم باشه ولی هدف نه : چون هیچ دسترسی یا امکانی برای تعریف آنچه که می خواستم نداشتم پس مثل بقیه در ذهنم رویا ساختم صدها طوبی مختلف در دنیا های موازی از مدیر شرکت تا معلم ورزش , از جادوگر تا خوناشام . خوشگل , قوی , خواستنی و تنها . همیشه تنها . نمی دونم شاید حتی در رویاهام هم نمی تونستم طوبی را متصورشم آخر و عاقبتش به تنهایی ختم نشه . و شاید هم واقعگرا هستم : به هر حال تنها به این دنیا میاییم و تنها می رویم . بماند .
هیچ وقت هدفی نداشتم شاید چون از تصور تلاش و شکست که در نود در صد موارد پیش میاد می ترسیدم , ولی , ولی , ولی : حالا که فکر می کنم -منظورم همین حالا , همین دقیقه است -من چیزی برای از دست دادن ندارم , یعنی زمانی برای من باقی نمانده , پنجاه سالگی هر روز صبح از بالشی که زیر سرم مچاله شده به من سلام می کنه و نه , دیگه نمی خواهم بترسم , نمی خواهم به شکست فکر کنم - چون راستش اینقدر شکست خوردم که عادی شده - نمی خوام به کمبودها و ندارم ها و نداشته ها فکر کنم و حرف مردم : راستش دارم سعی می کنم واقعا سعی می کنم که به حرفها هم فکر نکنم .
پس من می دونم چه می خواهم . راه رسیدن بهش را هم می دانم . و می دونم قبل از اینکه قدمی بردارم باید چندین و چند کتاب و ویدیو و پادکست و برنامه را بخونم , ببینم , گوش کنم و یاد بگیرم . می دانم که چه ایرادهایی را برطرف کنم و چه چاله هایی را پر کنم ؛ روی کدام قدرتم تمرکز کنم و به کدام قسمت شخصیتم تکیه کنم . شاید شش ماه دیگه شاید یک سال دیگه , ولی من این کار را خواهم کرد . سختتر از ناامیدی همیشگی نجنگیدن با اژدهایی به نام زمان که نیست .