کارگاه : داخلی

صبحها جهنم رو قورت می دی و از رختخواب میای بیرون . یک روز دیگه , برای همه همینطوره , نه برای دوستات نیست با دفترهای شیکشون داخل شهر , با شوهر هایی که اکثرا هم رشته اند و  مناقصه می بندند و ماموریت می رند و احتمال نود در صد این اضافه وزن رو هم ندارند پس به اون شلواره نگاه هم نکن . یاد تمام صفتهایی که روی خودت گذاشتی میافتی - از همه بدترشون "پیره دختره" - و صدای گیتار الکتریک توی گوشت رو اینقدر بلند می کنی که صدای فکر خودت رو نشنوی . و بعد به جهنم خوش آمدید یا دم دماش . از ساعت هفت که وارد میشی یک لشکر گربه و سگ پیشواز میان - خدا این حیوان دوستی پدر منو عوض بده - و مگس . بعید میدونی دوستات اینقدر مگس یکجا دیده باشند  - تمام تابستون به هوای این درخت توت شیرین و فضله مرغهای همسایه میلیونها مگس دور ور , تو هوای تمیز و بدون آلودگی جولان میدن - دیدنشون  تو رو فوراً تو فاز سفاکی و نسل کشی میبره . تا ساعت نه مثل  آلیس در سرزمین عجایب باید بین فاکتورها و رسیدهای هزار تو مانند پدر حسابها رو منتقل کنی یا سعی کنی : خوش خط بنویس , جمع رو اشتباه کردی , ببین دیشب نخوابیدی الان دفتر رو خط خطی کردی - خدا!!!- راستی یکی دیگه از قانونهای پدر که به شدت شامل تو  میشه اینه که حق  نداری به ساعت نگاه کنی - نه اینکه حرفی بزنه ولی اگه به ساعت نگاه کنی یعنی مثل بقیه کارگر ها فقط می خوای وقتت زودتر بگذره - بماند که این وسط سازمان آب هم حمایت همه جوره از تولید کننده جماعت می کنه و از ساعت هشت به بعد آب آشامیدنی ندارید و این یزید بازی الان سالهاست که ادامه داره .

ساعت ده میای بیرون و مواظبی بچه ها  موقع بار زدن قفسه و میز رو لپر نکنند و احساس می کنی که آفتاب بدون فیلتر شهرک پوست صورتت رو داره می کَنه - همین الان هم دستات شکلاتی شده - فکرت می ره به کِرمهای آبرسان و ماسکهای تقویتی و همه زنانگی که در کارگاه کوچک و مردانه  جایی نداره . ساعت ده و نیم این موقعهاست که از دست صادق و حسین و از زیر کار رفتنشون عاصی می شی. می ری پای دستگاه PVC و چپ و راست دستور میدی. خرده های نئوپان تو انگشتات رفته و تو نگاهی به لاک جدیدت هم نمی کنی .دیگه کم کم هویتت رو از دست می دی نه زنی نه مرد . کارگری هستی که اصرار داره سفارش ها تاساعت یک و نیم و قبل از نهار تموم شه . شونه هات می سوزه و  عرق از گردنت سرازیره ولی پا به پای جاوید کشو ها را میخ می زنی- میخ بادی -تا بعد سعید آقا منگنه شون کنه . وقتی پدر می پرسه می خوای بری خونه رسماًً از انرژی رو پات بند نیستی و تا جایی که می شه سعی می کنی مطمئن شی که کاری برای بعد از ظهر - کار عمده سِری کاری , وگرنه کار که همیشه هست - نموده .

موقع برگشتن تو اتوبوس و تاکسی در حال پرپر زدنی. مثل گربه مادر که از بچه اش جداست دلت برای خونه و مادر تنگ می شه - این حس جدید رو نمی دونی از کجا اومده ولی تا مادر رو نبینی آروم نمی گیری- تو روزای خوب یک ساعت و نیم و روزهای بد دو ساعت طول می کشه که برگردی . وقتی به اتاق آبی نفتی خودت می رسی و لباس هات رو عوض می کنم فکرت آرومه , می خوای کتابی دست بگیری ولی رو صندلی چرت می زنی وشب که میری پیاده روی به خودت قول می دت صبحها اینقدر برزخ نباشی . اما نمی شه .

به گلی با هزاران اسم

امروز از اون روزهای بد بود. از اونها که بزور دوا و داغون کردن کبد گریه ها بند اومد  -راستش اشکی دیگه در کار نبود فقط یک صداهای شرم آوری از خرخرم در میومد -اینها را نمی گم چون دنبال همدردی یا جلب توجه و از این مزخرفات باشم . اینها را برای یک من دیگه می نویسم . یکی که باخته , مثل من , البته من لقب بازنده رو با افتخار قبول میکنم - چراش بماند برای بعد - یکی که مثل هم دلش شکسته هم پرهای امیدش رو چیدن . اسم این خانوم را می گذاریم مثلا لاله یا مریم یا شقایق , نسترن , رزا , نیلوفر , سیمین  - چه فرقی می کنه یک گل که زودتر , خیلی زودتر از وقتش پژمرده شد- مثل من که خشک شدم - شاید اسمهای دخترها رو فقط برای قشنگی از روی گلها بر نداشتند ,شاید برعکس بوده. اینقدر که طبیعت زن به گل می ماند که اسم هر دختری را به گلی دادند , من نمیدونم .

امشب امید از من و گل من خیلی دوره که حتی تصور دل بستن بهش دور و باسمه ای به نظر میاد . شاید هم برای همین امیدیک اسم مردانه است . توی این دنیایی که قانون های اومدن و رفتن را غالباً مردها می نویسند چرا امید هم در ذاتش یک تجسمی مردانه نداشته باشه .چون من و گلم چیز زیادی نخواستیم - شاید هم گناهمون همین بوده - تصور دوست داشتن و دوست داشته شدن متقابل اینقدر کوچک و در عین حال  قابل دسترس هست که احتیاج به قانون جذب یا مثلا فلان دعا یا داشتن شرایط ظاهری و مالی خاصی نباید داشته باشه  . ماشین پورشه که نخواستیم . 

برآورده شدن یکی از اولیه ترین نیازهای زنها دوست داشته شدنه متقابله . این ضعف نیست . این تمام دلیلیه که دنیا با همه زشتیهاش ,  هنوز ارزش موندن را می تونه داشته باشه . و بله .من می دونم تنها بودن و تنها زندگی کردن هم زیباست و من گاهی اوقات این تنهایی رو مثل اولین نفسها بعد از اینکه مدتها زیر آب مونده باشم می بلعم . همه اینها درست . ولی .ولی خواسته من و گلم امشب ساده است , درسته برای ما ارزش دنیا رو داره ولی برای کسانی که قلب ما را هنوز بعد از اینهمه سال با خودشون به این طرف و اون طرف می کشونند راحته . تنها تفاوت من و گلم اینکه من خودم این جدایی رو به خودم تحمیل کردم و گل من را تنها گذاشتند .چقدر از این شاخه به اون  شاخه می پرم . شما تحمل کنید قول نوشته بهتر را می تونم بدم . 

حالا , تو روزهایی مثل امروز بالای پل هوایی با صدای sting هزار تکه می شم -" و بعد از میلیون ها سال هنوز من دوستت دارم  من هنوز تو رو می خوام "- و هر تکه ام یک من بی هویت , بی اسم و گنگه که از تکه دیگه می پرسه چی شد  که به اینجا رسیدیم  و بله " اون که رفته دیگه هیچوقت نمیاد " و بله گناه عاشقی از من بود همون قدر که گناه پرواز کردن به گردن کبوتره . فکرم به همه جا می ره جز به اونچه که می خوام بنویسم !.پس کبوتر ها را سر ببرید یا در قفسها آتش بزنید , ما خودمان به دست خودمان ساقه مان را شکستیم . 

گل قشنگ من , نسترن, سوسن , مینا, نرگس , شکوفه و لادن گریه کن و خواهش می کنم گول امید را نخور , اونم یک مرد دیگه است . یک روز شاید نه فردا ولی یک روزی دوباره تکه هات رو از زمین جمع می کنی و اگه خوش شانس باشی بعضی از جواب هات را پیدا کردی , نمی گم قوی باش , قوی هستی آدمی که با حبابی شعله ور در قلبش زندگی می کنه , قوی تر از خیلی های دیگه است  که فارقند و  یادت باشه که به قول  آهنگ H.I.M  قلب سرد , قلب مرده است . عشق , حق ماست . تا زمانی که دوباره حقمون , قلبمون و سهمون از عشق در این دنیا را گرفتیم نفست را نگه دار و سرت را بالا بگیر . تجربه عاشقی موهبتیه که به هر کسی داده نشده . 

این امید نیست که مثل لوسیفر روی شونه چپم وسوسه ام می کنه . این ایمانه منه که یک روز اونی که باید بیاد , اونی که خودش بدون دعوت می مونه و نمی ره , اونی که دوباره قلب سرد من را زنده می کنه و مال منه و فقط و فقط مال من  را از بین رویا ها و صدها سال نوری فاصله هم که شده  پیداش می کنم و اینبار این اونه که هیچوقت نمی گذاره ولش کنم  همون طور که قلبی که فقط و فقط برای تو خواهد تپید تو را هیچوقت ول نمی کنه , تا اون روز نفست رو نگه دار و سرت رو بالا بگیر .

باز گشت به کارگاه : برداشت اول

بلاخره دوباره رفتم سرکار . البته به همین راحتی نیست ,کلی جریان  داره . من سالها با پدرم در کارگاه نجاریش - ما اصلاحا MDF  کاریم - مشغول بودم . سه سال پیش بگو و مگویی بین ما شد که الان فهمیدم تو خیلی خانواده ها سلام احوال پرسی بود . بعد از اون من دیگه سر کار نرفتم و برای شغل معلمی شروع به درس خواندن کردم  اما , مثل خیلی چیزهایی که بهش می رسید و اون چیزی نیست که تصورش را داشتید , اینم همین بود . من مدرک معلمی در یک رشته ای را گرفتم و شش ماهی هم مشغول بودم اما فضای کار بشدت ...چی بگم اونی نبود که انتظار داشتم . سالها کارکردن برای خودم منو رو بد عادت کرده بود .قبل از همچی بگم که مسئله من بیشتر از مالی  خود استخدام بود. قبلا هم گفتم بیکاری در خانواده ما یعنی گناه کبیره . بماند . 

روز اول برگشتنم تمام دلایلی که کار نجاری را ول کرده بودم یادم افتاد . سنگینی کار , برنامه شلوغ و عجیب غریب پدرم , دوری راه و نداشتن درآمد مشخص - بخوانید نداشتن درآمد کلا- محیط مردانه کارگری , اما کار خودمون بود . گاهی پدر و مادر می رفتن مسافرت و کارگاه یک ماه دست من بود و طوری کار رو پیش می بردم که همه راضی بودن لااقل که اینطوری می گفتن . حالا چطوری یک دختری با مدرک مهندسی و زبان سر از نجاری در آورد , یک بماند بزرگه . 

اون روزها از کارم راضی بودم , بوی خاک اره , تولید یک وسیله زیبا از یک ورق نئوپان خام , ولی سختی های خودش را هم داشت , دستام گواهی این سختی ها هستن .

دوباره که برگشتم چیزی عوض نشده بود :صدای تنوره کشیدن موتورهای سه فاز , بوی چسب PVC و تینر . یک لایه خاک اره که روی همه چیز کشیده شده و همون جنب و جوشی که فقط در یک تولیدی احساسش می شه کرد و البته تیغه های اره دور کن و خاطره قطع شدن انگشت پدرم - بیشتر اوقات سعی می کردم اون طرفی نگاه نکنم و هر دفعه که پدرم  دست به نوپان می شد می دادم یکی از بچه ها ببره - نه برای اینکه خون پدرم رنگین تره , برای اینکه دستاش می لرزه و حداقل چهار تا عینک برای کارهای مختلف تو کارگاه داره . حرف برای زدن خیلی دارم و همه رو می گم مهمتر از همه اینکه احساس می کنم یک قدم به جلو رفتم سه قدم به عقب ولی , پدر هم عوض شده انگار , بعضی لجبازی ها را نداره یا سعی می کنه بهتر با من تا کنه - تو این دو روز که اینطوری بود - نمی دونم .احتیاج به یک آدم فوق العاده عاقل دارم که منو بشناسه و متاسفانه آدمهای از این جنس را سالهاست از دست دادم .

پیوست : منتظر اخبار بیشتر از کارگاه با شید.