و عشق

دیروز دیدمت . وقتی از زیر دوش لخت بیرون اومدی . اولین چیزی که توجه ام رو جلب کرد استخوان جناقت بود و برای لحظاتی نمی تونستم  چشم بردارم از ظرافت آن استخوان ها که در کنار شانه های قوی و عضله های درهم رفته بازوها  بیشتر برجسته می شد . حموم رو بخار گرفته بود و در  صورت خیس و صورتی رنگت  ,  خال سیاه روی لپت چقدر زیبات و خاص کرده بودت , می دونم خیلی ها و حتی خود من بهت گفتن که خالت رو بردار , ولی چقدر خوشحالم که این کار رو نکردی , این خال , این علامت , منو یاد تو میندازه , یاد خالکوبیهایی که وایکینک های قدیم روی دست و صورتشون می کردند که نشون بدهند مال کدوم قبیله اند و پدرشان چه کاره بوده و چند نفر را کشتند . این خال تو را متعلق به قبیله خاصی می کنه, قبیله خودت  ,  البته می دونم که آدم نکشتی ولی دیدم که در اوج عصبانیت آرزوش رو کردی , خودت بهم  گفتی . می دونم , می دونم عصبانی بودی ولی دیروز که به استخوانهای ظریف  مچت نگاه می کردم باورم نمی شد که این جثه کوچیک بتونه اون آتیش جهنمی رو در خودش روشن کنه . در ضمن اون شب که از عصبانیت _عصبانیتی که پیکانش به طرف خودت بود - به دیوار مشت می کوبیدی هم یادمه , عزیزم , خانومی , نمی پرسم چرا؟  می پرسم حیف تو نیست , گفتی که اشتباه کردی , گفتی از اینکه همیشه , همه عمرت در اشتباه باشی خسته شدی ولی کوچولو ! مگه بقیه اشتباه نمی کنن , چطور اونها را بخشیدی ؟ چطور " او" را با همه کمبودها و اشتباهاتش بخشیدی ؟ تو که قلبت اینقدر بزرگه چرا خودت رو نمی بخشی ؟ می دونم قبلا هم گفتی آدم بی معرفتی هستی , حوصله خیلی ها و افاده ها و نقاباشون رو نداری , اون دفعه  بهم گفتی که بازنده ای  و حسودی و چاقی و کینه ای هستی . شاید و  شایدم نه , ولی ندیدم که سعی در اصلاح خودت نکنی  . ببین ! هیچکی هیچکی کامل نیست و خودت هم بهتر می دونی که مردمی نقاب از ما بهترون می زنند درونشون چه شیاطینی زندگی می کنه . خب البته که تو هم شیاطین خودت رو داری ولی از طرف دیگه  اینقدر می شناسمت که افسارشون به دستته یا لاقل سعی می کنی کنترلشون کنی که به دیگران آسیب نزنند , از کجا اینها رو می دونم ؟ چون هر شب کنارت می خوابم و صبح ها که از کابوسهای لعنتیت بلند می شی ؛ من رو هم از خواب می پرونی ! خانومم ! می دونم که به کسی ابراز علاقه نمی کنی ولی من نگاه دلسوز و پر از افتخارت رو به مادرت دیدم , یادمه چقدر کمک پدرت می کردی و یه چیز دیگه می دونم چه هوسی تو رو در طول روز به تکاپو می اندازدت : هوس دانستن همه چیز , هوس یاد گرفتن یه زبان جدید - برای همین بیشتر فحشهای فرانسوی و روسی و ژاپنی رو بلدی - به هوس یاد گرفتن رقص حرفه ای هر  روز نیم ساعت به خودت عذاب می دی و تاندون هات رو می کشی و روی انگشتای پات وزن می زاری ,  یواشکی دیدم که توی تدتاک و مقاله های مارکسیسم و قران دنبال راهی هستی که وقتی با مخالت حرف می زنی  , زبان مشترک پیدا کنی نه اینکه حرفت رو به کرسی بشونی ! و می دونم چون مشکل افسردگی داشتی همیشه سعی کردی ؛ بماند . 

من می شناسمت  , تو عاشق پیتزا و دکتر هو و رزهای لب ماتیکی هستی و ... می دونم که همیشه در نگاهت یکجور سرخودگی که نه ؛ شماتتی به سمت من داشتی که چرا هیچوقت اونطور که باید دوست نداشتم , ازت مراقبت نکردم , درکت نکردم و عزیزکم , مانی جان می دونم که دیر شده ولی می خوام بدونی که از این به بعد سعی می کنم واقعا سعی می کنم که همه اونچیزی باشم که می خواهی ! طوبی من دوستت دارم .

پیوست : هیچوقت نمی تونیم  حقیقتا به کسی عشق بورزیم پیش از اینکه به خودمان عشق ورزیده باشیم .(تقریبا همه روانشناسها و فلاسفه پیشرو و حتی جامعه شناسها د اینو می گن)

و اما زندگی

چی ؟ از بچه ای که تازه به دنیا اومده چی می پرسن ؟ به فرض هم که بپرسن :چطوری ؟ نه ماه توی شکم مادرت چی کار می کردی ؟ دنیا رو دوست داری ؟ یا هر چی ؟

نوزاد با چشمهایی گشاد که در ابتدا به آبی تیره نزدیکند نگاه می کنه , یک نگاه گنگ و متعجب , حتی حواسش  نیست که آبدهنش راه افتاده یا قیافه اش رو از زور گریه  مثل  پیرها چروک کرده , فقط به عظمت دنیایی که درش یکدفعه و بدون قرار قبلی وارد شده نگاه می کنه و از این همه عظمت پناه می بره به آغوشی که تمام مدتی که در رحم بوده صدای قلبش براش موسیقی بوده .

چی بگم ؟ از کجا باید می دونستم که در آستانه چهل و یک سالگی اینطور شیفته این زندگی , این دنیا , این همه زیبایی می شم , دوباره به دنیا اومدم , همه چی برام عظیم و شگفت و مهیبه . انگار از شیار بین چشمهای کورم دارم نور رو می بینم . در این نور دانش هست و تلاش و زیبایی و ضربان زندگیی که فقط یک بار به من داده شده و من -بیشترش رو- به حسرت واافسوس و  تکرار گذشته  ها  گذراندم  و  در آن  نوع حیات با چشمایی که   از دیدن من در آینه کج و موج ایده ال هام کور شده بودند و گوشهایی  که کر از صدای منم منم ذهنم بود ,حالتی از  بودن رو تجربه می کردم .

خودم را در سایه منیت ام پوشانده بودم و با زنجیرهای  سنگین تکبر و خودشیفتگی  اسیر شده بودم . کر , کور , الکن و بدون دست و پا خودم را در برهوتی خود ساخته می خزاندم . 

شاید باید پوسته جهل ام را زمان می شکافید شاید هم _ نمی دونم - ولی  به جرات می تونم بگم  این روزها این نوری که از لای پلکهای نیمه بازم میاد  بیشتر از همه من رو متواضع کرد . چقدر زمان صرف ای کاش , ای وای , ای هوار شد . شاید وقتی صحبت از تقدیر می شه منظور حقیقی  همینه .نه من به درجه تازه ای از روحانیت نرسیدم , یکدفعه خداپرست نشدم و تا جایی که خبر دارم عضو فرقه ای نیستم . 

 برای اسبهای مسابقه به طور اخص و اسبهای معمولی , غالباً نوعی  چشم پوش تهیه می کنند تا نقطه دیدشون محدود به زاویه باریکی از روبرو تغییر پیدا کند , تا از دیدن دیگران یاغی نشند تا  دنیای بیرون حواسشان را پرت نکند , اسب می دود و می دود ولی در هیچ مسابقبه ای نشانی نمی گیرد, بازی از  قبل برای سوارکار طراحی شده بوده , سوالی در مورد اینکه چرا در تمام طول زندگیم چشمبند داشتم  یا حتی اینکه چه کسی این چشم بند رو گذاشت ندارم , من این حقیقت رو پذیرتم و جزئیاتش بی ارزشه .

سوال اینکه آیا می تونم یک روز این چشمبند رو بدرم , چشمام رو باز کنم و زندگی و حرکت و این همه پویایی معجزه وار رو ببینم ؟

پیوست :الان که خوندم دیدم چقدر بی سر و ته نوشتم , خوب از یک نوزاد چه توقعی می شه کرد ؟

ادامه برنامه جادو شدن من : بخش دوم همراه با لیمو و عسل

(با توجه زندگی کردن) "mindful living"  محبثی بود که قبلا شنیده بودم مخصوصا وقتی یوگا کار می کردم  ولی گویا در ادامه اش سبک  (رمانتیک زندگی کردن) "romantisizig life " _ واقعا نمی تونم یک ترجمه درست براش پیدا کنم - مخصوصا بعد از کرونا خیلی مد شده , فرض اینکه زندگی کلا یک فیلمه و شما آرتیست اولش هستید , خیلی خطوط سختی رو که دور زندگی خودمون کشیدیم و تغییر می ده - من از اونجایی که خودم یک رمانتیک درمان ناپذیرم , خیلی این ایده رو می پسندم , ولی خب , این فلسفه که نمی شه گفت , این طرز نگاه به زندگی  ایرادهای خودش رو داره و در خیلی از موارد برای جامعه ای مثل مال ما غیر قابل نصب به نظر میان  .مثلاً اگر آرتیست اول زندگی شما هستید پس تکلیف دیگران و در کل همذات پنداری چی می شه ؟ اگر چه دوست دارم خیلی بیشتر روی این مباحث صحبت و مطالعه کنم ولی برداشتها و تاثیراتشون تو زندگی ام قابل توجه اند . اگه با رمانتیک یا خیالی زندگی کردن هنوز خوب ارتباط برقرار نکردین , مراجعه اتون می دم به اینستاگرام , این عکسها رو همه دیدن :یک دختر زیبا کنار دریای طوفانی , یک فنجان کافه لاته که توش آرت زدن ,  یک اتاق خواب لوکس سبک قرن نوزده میلادی با پنجره های پر نور و سینی صبحانه یک دختری که پیراهن روشن گلدار پوشیده و در سینی همیشه کروسان هست , همیشه , یا یک پارک به گل نشسته . همه اینها صحنه هایی از یک زندگی رمانتیکه ,بی نقص . که اشتباهه . زندگی بی نقص نداریم . این ها فقط تکه هایی از کلاژهایی هستند که به منظور در حسرت بردن دیگران به کار می رن و در اصل زندگی رمانتیک رو زیر سئوال می برند .

در نوشته قبلیم اشاره به یوتوب و چالش - و در خیلی موارد مشکلاتی که مردم  بیشتر در آمریکا _ دارند اشاره کردم و حدس می زنم در اروپا مسئله ها خیلی کم رنگ تر باشد ولی در حقیقت , حداقل آمریکا , تبعیضاتی از جمله رنگ , زیبایی , سن  و معلولیت هنوز برقرار هستند و قبلا هم گفتم اگه اونها این مشکلات رو دارند پس یکی با سن و موقعیت من وسط این همه تبعیض و کرونا چطوری می تونه خوشبختی که هیچ زندگی بهتری داشته باشه ؟

داستان دیگه صبر کردن و ایشالله درست می شه و حالا لاغر شدم این لباس رو می خرم و اگه دوست پسر داشته باشم و عاشقم باشه و هزاران مزخرف دیگه ای که به خودم می گفتم , نیست . چون رُک بگم دیگه وقتی ندارم ,در ضمن اشاره کنم که خوبیه آمریکایی ها  لااقل با توجه به صحبتهاشون در یوتوب اینکه به شدت رُک هستند . 

زیبایی . زیبایی یک مفهوم گسترده و مفعولیه به این معنی که شئی یا شخص زیبا نه به خودی خود بلکه در نگاه دیگران زیبا به نظر میاد . زیبایی شمشیریه که در سختترین شرایط به کمک می یاد تا بلکه شرایط فرض شده را آسون تر کند - اتفاقا جایی در باره رابطه دسته گلهای عزا و قبرستان می خواندم , چیکارش کردم؟- بماند.

هدف : پیدا کردن زیبایی در معمولیترین کارهای روزمره تا جایی که هر روز یک تجربه تکرار نشدنی و منحصر بفرد خودش باشد . اینکه به قول امرسون :هر روز روی قلبت بنویس که امروز بهترین روز زندگی من در امسال خواهد بود . یک مثال می زنم و فکر می کنم کافی باشد : من صحرخیز نیستم و به طور کلی از خواب که بیدار می شوم انگار بهم توهین کردن . اما حالا که بیدار می شوم بجای پریدن از رخت خواب در جای خودم می غلتم و سعی می کنم تا جایی که می توانم رویاهای شب قبل را بیاد بیاورم و یادداشت کنم . بعد لباس خواب را با یک لباس خانه ای که اگر همان لحظه همسایه در زد و وارد شد مناسب باشم عوض می کنم - شش ماه پیش لباس خواب و بیداریم یک تی شرت رنگ و رو رفته و یکی از پیرژامه های نو پدر بود - در بین فنجانها می گردم , این یکی را دیروز استفاده کردم , از مدل این یکی خوشم نمیاد اما این با وجود لب پر بودنش دسته ظریف و طرح لاله وار قشنگی دارد - آبگرم در فنجان می ریزم و یک لیموی  تازه برمی دارم .وقتی می بویمش عطر شمال و خاطره بهارنارنج ها حواسم را پر میکند وقتی می برمش انگار دوباره بیست ساله ام و شیراز رفته ام می دانم که سرصبح است و لبخندی بیمعنی دارم اما وقتی عسل غلیظ و شیرین و طلایی را در فنجان لب پرم حل می کنم , اهمیتی ندارد .