رنگها و شکرانه ها

رنگ چشمهایش روشنند, نمیدانم چه رنگی و نمیدانم چرا هیچوقت به چشم روشنها اعتماد نداشتم , بغییر از نادیا که خوب خواهری خودش را درطول این سالها با وجود بیمعرفتیهای پی در پی من ثابت کرده ؛ بماند . رنگ چشمایش شاید سبز یا نهایتا طوسی باشد , هر چند بعید است . شاید چشمهایش عسلی هستند ولی با این همه وقتی دزدکی به هم نگاه می کنیم نگاهش سرد است , پس درست گفتم بعید است که رنگشان عسلی  باشد . رنگ چشمهای " او" همرنگ چشم من بود ولی در زمینه صورت سبزه اش که همیشه آفتاب سوخته بود - حتی در زمستان - نگاهی روشن و براق داشت و تنها مردی /پسری بود که بدون فوبیا می توانستم ساعتها در بین مژه ها و ابروهای پیوسته اش گم بشوم .این شبها آن چشمهای براق و دستهای نجیب و خشن کدام بدن را نوازش می کنند ؟ این شبها ؟ این سالها ؟ نمی خواهم بدانم . می خواهم بدانم که  خوشبخت است و تنها نیست یا شاید از این شهر مرموز و مزور به دیار خودش در زاگرس یا حتی کشوری که در آن بوسه جرم نیست رفته ؛ اما نمی خواهم بدانم لبهای مرا با لبهای کی عوض کرده است . این حسادت نیست , یا لاقل من اینطوری فکر نمی کنم : این زنانگی من است که اگر چه" او "را مرد خود نمی داند ولی هنوز مزه بوسه هاش را بیاد دارد ... بعد از چند سال ؟ 

اما چشمهای پسر / آقای همسایه روشن هستند و من به آنها اعتماد نمی کنم , اما به نگاه دزدکیش باور دارم , چون اگر خوب خودم را گول بزنم می توانم باور کنم که او هم مثل همنسل های من در این بازیهای قبل از آشنایی ناشی و نا بلد است - که انصافا بعید است - و نمی خواهد مثل من در همسایگی تصمیمی بگیرد که نباید - که این یکی واقعا بعید است - اما: 

اما من دلم به همین نگاهای دزدکی و تخیلات خودم خوش است . راستش این روزها بیشتر با خودم خوشم . کمی لاغر شدم  و به تا می توانم کار می کنم و بیشتر به شکرگزاری بابت داشته هایم مشغولم . شکرگزارم که چشم دیدن دارم , شکرگزارم که سواد خواندن نوشتن دارم و انگشتانی کشیده ولی قوی که توان نوشتن دارند ؛

و شکر گزارم از تو - هر که هستی - که اینها را می خوانی و قضاوت کرده یا نکرده زبان الکن من را می بخشی  ؛ ولی نمی توانم دروغ بگویم : گاهی هم به رنگ چشمهای پسر/ آقای همسایه فکر می کنم .