بیکاری و ماهواره آنالوگ

به خودم قول دادم حال خراب رو اینجا نیارم .ولی ... اوف 

چی بگم ؟ بیکاریه با مدرک مهندسی و ده سال سابقه کار .مسئله سر بی پولی نیست . دست دراز کردن جلو پدر مادره .و این روزها که بدون اینکه خاطره ای از خودشون بگذارن ازم دزدیه می شن .

اگر ازدواج کرده بودم شاید وضع فرق می کرد - هر چند دست دراز کردن جلو شوهر باید بدتر باشه - ولی خیلی خانومها را می بینم که شوهرشون بدون هیچ سرکوفت که هیچ حتی با خوشحالی تمام با ولخرجیهای خانم راه میان , یکیش پسرخاله من , که تازه استقبال هم می کنه . کاش بعضی از اقایون بدونند که راضی کردن خانومشون لزوماً زن ذلیلی نیست . کاش بعضی از خانوم ها هم بدونند که با یک بنده خدایی ازدواج کردند از جنس خودشون نه خودپرداز . از بیکاری ببین به کجا رسیدم .

سالها پیش یکی بود که دوستش داشته ام و دلم می خواست باهاش ازدواج کنم , او هم همین رو می خواست فقط هشت سال بعدش که دیگه من دوستش نداشتم .بعداً در موردش می گم . 

از بچه گی یادگرفته بودم که باید مثل پدر و مادرم عاشق باشم تا ازدواج کنم . این قانون جزو خط قرمزهای منه .

از تنهایی نه می ترسم نه بدم می یاد , ولی از اینکه مبادا دوباره عاشق نشم ... وحشت عمق ترسم رو نمی رسونه .

پیوست : یک سَری تو یوتوب به آهنگهای معروف دهه نود زدم . کلی خاطره از ماهواره آنالوگ و داد زدن های: یکم انورتر , حالا تکون نخور, زنده شد. َ

برف بازی و تولید مثل

توی برف راه می رفتم و مادرها را می دیدم که بچه ها را پوشانده بودند و با مراقبت برف بازی می کردند . 

دلم یک قلوه سنگ شد و تو گلوم راه نفس را بست .

شوق برفبازی تو این هوا رو ندارم - بیشتر می ترسم لیز بخورم یا سرما - اما  ...   اگه یک کوچولویی از خودم داشتم که هی جیغ می زد برف دلش می خواست با دقت می پوشوندمش و از سرما نمی تر سیدم . 

با حال خراب اومدم خونه و بعد از یک لیوان چای  ویک نخ سیگار تازه همه  دلایل اینکه مادر خوبی نخواهم بود یادم اومد . یادم اومد که این تصمیم شخصی را سالها پیش با عقلم گرفته ام و ندیدن شادی کودکِ نداشته ام , عوضش نمی کنه . من بچه دار نشدم چون به همراه خیلی دلایل دیگه عمق مسئولیت خلق یک موجود دیگه در این دنیا را می دانستم . یک ساعت برفبازی این مسئولیت رو کم رنگ نمی کنه . 

اینجا فقط و فقط تصمیم شخصی خودم رابا توجه به شناخت خودم گفتم  و به هیچ عنوان قصد جسارت به  مادران فداکار در تمام دنیا مخصوصاً ایران رو ندارم . واقعیت اینکه من آدم فداکاری نبوده و نیستم .

پیوست : هنوز زمستان و هنوز اخوان ثالث و درختان بلور آجینش با صدای گرم استاد ناظری   .


نتیجه تصویری برای شهرام ناظری زمستان


داستان همه بغیر از اونها که نمی شناسم

در رشت یک خانوم نسبتا  مرفی زندگی می کند که هر بار حرف می شه خودش می گه زندگی من باید یک کتاب بشه . اخلاق تند و آتشی دارد و یک جا بند نیست با وجود اینکه هفتاد سال را رد کرده عمراً بتونم پا به پاش راه برم , دوسال پیش سرطان سینه گرفت عمل کرد و بعد از سه هفته به اولین نفر فامیلش – خواهر زاده اش – گفت . شوهر و بچه نداره چون وقتی شانزده ساله بود – بماند – تنهاست با یک دنیا خاطره از سی سال پرستاری که پشت سرش قسم می خوردند . از خواهری که تو هفت سالگی وقتی مادرش سر زا رفت به دنیا آورد , از برادر بزرگش که وقتی تصادف کرد و مُرد تازه سی ساله اش بود ولی سالها بود که مرد خونه بود .از تک تک وسایل خونش چه جوری به دستش رسیده , سه ساعت صحبت می کند ولی یک کلام نمی گوید که کی شیمی درمانی رفته و تنها بوده و درد داشته چون بقول خودش همینه که هست . تنهاست , تو این سن بیش فعاله , خیلیها دوستش دارند و خیلی ها ازش متنفرند. آدمیزاده دیگه .

 

تو شهرک صنعتی چهاردانگه یک پسر 28 ساله هست که اگه بخاطر موهای رو به سفیدیش نبود با قد متوسط هیکل استخوانیش به دبیرستانی ها بیشتر شبیه بود . فارسی رو با لهجه ترکی ارومیه حرف می زنه و وقتی ترکی حرف می زنه آدم ناخودآگاه یاد عسل و شیر می یافته .چشمهای کشیده میشی داره و زن بیست ساله زیبایش  - دختر خاله اش هم هست - به تازگی برایش دومین دختر را هم آورد. بیماری کلیه و تیرویید داره برای همین گاهی چشمهاش - که یک بار هم ناپاکی را در آنها ندیدم - اینقدر پف می کنه که باید بره دکتر اونم با حقوق کار گری و بیماری ام اس خواهرش ؛ چون بزرگترین بچه است کل خانواده را اداره می کنه . اینقدر خوش قیافه است که گاهی به خودم می گم اگه دانشکده هنر رفته بود بی برو برگشت هنر پیشه می شد ولی هربار برای خواهرش یا دیالیز پدرش مرخصی می خواد - از کارگرهای دیگه خبر دار می شیم -  آنقدر خجالت می کشه که تا نوک گوشش سرخ می شه و یادم می یافته که هنرپیشگی رو می خواد.

 تو یکی از روستاهای بابل - اسم نمی برم - زنی هست که سالها پیش دخترش را بخاطر تالاسمی از دست داده است . شوهرش ورشکست شده ولی از آنجایی که صرفه جو و بی توقع بزرگ شده , آنقدرها از بابت بی پولی رنج نمی کشد . گاهی اوقات دندانی خراب می شود و بعد از اینکه از زور درد رنگش زرد شد به دکتر می گوید دندان را بکشد که اسیر عصب کشی و هزینه هاش نشود . قلاب بافیش حرف نداره و با گوشی دست اولی که تنها فرزند ساکن در غربتش برایش خریده تکه دوزی را هم به هنر هایش اضافه کرده , اگه بخواهد هر کدام از روتختی ها ی دست دوزش را چندین ملیون می تونه بفروشد . ولی خودش هم می داند که نمی تواند . افسردگی یا  هر چی دیگر یک دفعه به جونش می افته ویک دفعه هفته ها از زندگیش بدون اینکه بدونه چکار کرده ازش ربوده می شه . مثل ربات شام و ناهار و رفت و روب می کند و وقتهای اضافی زل می زند به هیچی .چند بار بزور پیش دکتر روانپزشک رفته ولی فایده نداره , قرصهاش رو سر وقت نمی خورده اگر هم بخوره نهایتا یک هفته بعد همه رو با هم کنار می گذارد . یکی باید پیشش باشد , باید از روحش پرستاری کند که نیست .

همه اینها را  گفته ام چون تا قبل از این فکر می کردم اگه موجود خدا خودش هم بی خبر باشه حتما یکی دیگه به یادش هست , غریبه و آشنا  فرقی نداره : همه اومدیم یک مدتی بمونیم و با هم توی یک زنجیره بزرگ که سر و تهش رو خودمون هم نمی بینیم یه هم وصل باشیم و بریم و یکی دیگه جای ما رو توی زنجیره بگیره.

ولی اگه این درسته چرا روستا نشینهای سیستان بلوچستان بیرون از این زنجیره افتادند ؟ چرا بارون رحمت برای اون بنده خدا ها سیل خانه برانداز شد ؟ چرا من و کارگر شهرک صنعتی یکی را داریم که حداقل درد ما را بداند ولی مردم سیستان و بلوچستان دردشان را فریاد می زنند و کسی نمی شنود ؟ آخه به این شماره های کمک مردمی هم که می دن اعتماد ندارم . هیچی ندارم . حتی یک نفرشان رونمی شناسم که داستانشون رو بگم بلکه یک جوری اونهام بیان تو زنجیر ما که گرمیم . غذا داریم . با همه مشکلات و ناراحتی ها حداقل داستان داریم . 


پیوست : آهنگ هر دقیقه  این ماه باید زمستان با صدای شهرام ناظری و شعر اخوان ثالث باشد .  

.