داستان همه بغیر از اونها که نمی شناسم

در رشت یک خانوم نسبتا  مرفی زندگی می کند که هر بار حرف می شه خودش می گه زندگی من باید یک کتاب بشه . اخلاق تند و آتشی دارد و یک جا بند نیست با وجود اینکه هفتاد سال را رد کرده عمراً بتونم پا به پاش راه برم , دوسال پیش سرطان سینه گرفت عمل کرد و بعد از سه هفته به اولین نفر فامیلش – خواهر زاده اش – گفت . شوهر و بچه نداره چون وقتی شانزده ساله بود – بماند – تنهاست با یک دنیا خاطره از سی سال پرستاری که پشت سرش قسم می خوردند . از خواهری که تو هفت سالگی وقتی مادرش سر زا رفت به دنیا آورد , از برادر بزرگش که وقتی تصادف کرد و مُرد تازه سی ساله اش بود ولی سالها بود که مرد خونه بود .از تک تک وسایل خونش چه جوری به دستش رسیده , سه ساعت صحبت می کند ولی یک کلام نمی گوید که کی شیمی درمانی رفته و تنها بوده و درد داشته چون بقول خودش همینه که هست . تنهاست , تو این سن بیش فعاله , خیلیها دوستش دارند و خیلی ها ازش متنفرند. آدمیزاده دیگه .

 

تو شهرک صنعتی چهاردانگه یک پسر 28 ساله هست که اگه بخاطر موهای رو به سفیدیش نبود با قد متوسط هیکل استخوانیش به دبیرستانی ها بیشتر شبیه بود . فارسی رو با لهجه ترکی ارومیه حرف می زنه و وقتی ترکی حرف می زنه آدم ناخودآگاه یاد عسل و شیر می یافته .چشمهای کشیده میشی داره و زن بیست ساله زیبایش  - دختر خاله اش هم هست - به تازگی برایش دومین دختر را هم آورد. بیماری کلیه و تیرویید داره برای همین گاهی چشمهاش - که یک بار هم ناپاکی را در آنها ندیدم - اینقدر پف می کنه که باید بره دکتر اونم با حقوق کار گری و بیماری ام اس خواهرش ؛ چون بزرگترین بچه است کل خانواده را اداره می کنه . اینقدر خوش قیافه است که گاهی به خودم می گم اگه دانشکده هنر رفته بود بی برو برگشت هنر پیشه می شد ولی هربار برای خواهرش یا دیالیز پدرش مرخصی می خواد - از کارگرهای دیگه خبر دار می شیم -  آنقدر خجالت می کشه که تا نوک گوشش سرخ می شه و یادم می یافته که هنرپیشگی رو می خواد.

 تو یکی از روستاهای بابل - اسم نمی برم - زنی هست که سالها پیش دخترش را بخاطر تالاسمی از دست داده است . شوهرش ورشکست شده ولی از آنجایی که صرفه جو و بی توقع بزرگ شده , آنقدرها از بابت بی پولی رنج نمی کشد . گاهی اوقات دندانی خراب می شود و بعد از اینکه از زور درد رنگش زرد شد به دکتر می گوید دندان را بکشد که اسیر عصب کشی و هزینه هاش نشود . قلاب بافیش حرف نداره و با گوشی دست اولی که تنها فرزند ساکن در غربتش برایش خریده تکه دوزی را هم به هنر هایش اضافه کرده , اگه بخواهد هر کدام از روتختی ها ی دست دوزش را چندین ملیون می تونه بفروشد . ولی خودش هم می داند که نمی تواند . افسردگی یا  هر چی دیگر یک دفعه به جونش می افته ویک دفعه هفته ها از زندگیش بدون اینکه بدونه چکار کرده ازش ربوده می شه . مثل ربات شام و ناهار و رفت و روب می کند و وقتهای اضافی زل می زند به هیچی .چند بار بزور پیش دکتر روانپزشک رفته ولی فایده نداره , قرصهاش رو سر وقت نمی خورده اگر هم بخوره نهایتا یک هفته بعد همه رو با هم کنار می گذارد . یکی باید پیشش باشد , باید از روحش پرستاری کند که نیست .

همه اینها را  گفته ام چون تا قبل از این فکر می کردم اگه موجود خدا خودش هم بی خبر باشه حتما یکی دیگه به یادش هست , غریبه و آشنا  فرقی نداره : همه اومدیم یک مدتی بمونیم و با هم توی یک زنجیره بزرگ که سر و تهش رو خودمون هم نمی بینیم یه هم وصل باشیم و بریم و یکی دیگه جای ما رو توی زنجیره بگیره.

ولی اگه این درسته چرا روستا نشینهای سیستان بلوچستان بیرون از این زنجیره افتادند ؟ چرا بارون رحمت برای اون بنده خدا ها سیل خانه برانداز شد ؟ چرا من و کارگر شهرک صنعتی یکی را داریم که حداقل درد ما را بداند ولی مردم سیستان و بلوچستان دردشان را فریاد می زنند و کسی نمی شنود ؟ آخه به این شماره های کمک مردمی هم که می دن اعتماد ندارم . هیچی ندارم . حتی یک نفرشان رونمی شناسم که داستانشون رو بگم بلکه یک جوری اونهام بیان تو زنجیر ما که گرمیم . غذا داریم . با همه مشکلات و ناراحتی ها حداقل داستان داریم . 


پیوست : آهنگ هر دقیقه  این ماه باید زمستان با صدای شهرام ناظری و شعر اخوان ثالث باشد .  

.

 

 

 

نظرات 1 + ارسال نظر
ادمین دوشنبه 28 بهمن 1398 ساعت 02:21 https://ashghaneha.blogsky.com

ان شاالله که تمام مریض ها سلامتیشون و به دست بیارن

آمین .ممنون از نظرتون

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد