و فرشته زیبای من

چطور یک آهنگ رو تفسیر کنم , شعرش که هیچی خودمم نمی فهمم - فنلاندیه - و بله می دونم که با گوگل می شه ترجمه اش کرد اما آخه , خوب نمی خواهم جادوش از بین بره , شاید خواننده داره در باره یک عشقی صحبت می کنه و مثل شعر های دیگه قربان صدقه خوشگلی یار می ره - البته بعیده - درهر صورت آهنگ پر از حس غربت و تنهاییه , تو ذهنم آهنگ راخواننده دیار سرما زیر یک آسمون دیگه در هوای گرم و شرجی جای دیگه برای شبهای بلند و سرزمین سردسیر و اسطوره های خودش خوانده , این روزها - ماهها درست تره - به آهنگ های آلترنیتو راک یا متال اوایل سال دو هزار سر می زنم و تو یوتوب شاهکارهای تازه پیدا می کنم - اینجا اسمشون رو نمیارم چون نمی دونم ولی تو بعضی زمینه ها محافظه کارم - بماند . وقتی شروع به نوشتن کردم قصدم فقط ابراز حسادت از خوشگلی و خوشتیپی هنرپیشه زن این سریال بود که تازه نقش یک خانم دکتر را هم بازی می کنه اما یاد داستان دیگر افتادم . یک نفر دیگه . یک موجود دیگه .

عزراییل در دین ما مورد ستایش و احترامه اما یادمه نوزده سالگی یا بیشتر در مقاله ای می خواندم که گویا در عهد عتیق یا شاید هم کتاب الهامات نوشته شده که او  به واسطه پرسشی که کرده بوده یا شاید زیر سوال بردن تصمیمات خدا یا یک همچین چیزی مورد غضب قرار می گیره و محکوم می شه که تا روز جزا روح مردگان را به جایگاه مورد نظر ببره , حالا بهشت و جهنم یا برزخ نمی دونم , کلا اطلاع درستی ندارم ولی عجیب به عزراییل علاقه مندم .در ذهنم همیشه هیات یک زن را دارد , همیشه , با صورتی معصوم و خسته , چشمهای درشت تیره و لبهایی که با دیدن هزاران هزار بار زیباترین و زشتترین صور افعال بشر باز هم نازک می شند و کمی در هم فرو می روند . عزراییل زیباست شاید نه به زیبایی رویایی  و درخشان  یوریل یا آن نگاه آرام بخش مادر گونه رافایل ؛ ولی در چشمانی  که در نتیجه سالها دیدن و تجربه کردن سنگی و بی  بخشش ممکنه بنظر بیایندهمیشه یک پرسشی هست یا شاید یک امیدی به اینکه : شاید ، شاید این یکی منو غافل گیر کنه . که معمولاً هم این اتفاق نمی افته - آدمها خیلی بیشتر اونکه دوست دارند اسیر دستهای سرنوشتشون هستند , حتی الگوها مون - ولی فرشته مرگ خسته و بدون گِله دستهای مرمر مانندش رو بر پیشانی اونی که نوبتش شده می کشه و تمام .

فرشته زیبای خسته , وقتی نوبتم شد منتظر زنی باش که گرچه نمی تونه غافلگیر یا خوشحالت کنه اما به همه اون چه که عزیز می دارم سوگند : که تو او را خوشحال خواهی کرد پس غریبه نباش عزیزکم , گاهی به خوابم بیا , مثل گذشته ها .

یوریل :Uriel

رافایل: Rafael

ترسها و رویاها

ترس حس غریبی برام نیست , برعکس اینقدر به اون  پرش ناگهانی آدرنالین عادت کردم که عاشق - بخوانید معتاد- فیلمهای ترسناکم . در زندگی هم کم خطر نکردم , چه با نیت قبلی و حس به حق بودن  چه بی دلیل , مادرم رو هم پیر کردم , بماند . ولی از دلشوره متنفرم , از این دست رو دست گذاشتن و انتظار برای انفجاری که به نوعی , زمانی , خوب یا بد , درست یا غلط محکوم به تجربه اش هستم - هستیم- متنفرم . بگذریم . حرفهای خوب بزنیم . 

انگار نه انگار دو ماه پیش از گرما می نالیدم الان بخاری تو اتاقم روشن کردم و جوراب پشمی می پوشم . از کارهای دیگه این روزهای من آشناییم با یک خانوم شصت و خورده ای ساله است که با سگش شهرک رو به هم میریزه - سگش اندازه گربه است - ولی خودش زبونی داره که خدا رحم کنه, مبادا پرش به پرتون بگیره ولی با من مهربونه و بخشنده و عادت داره به رسم تهرانی های قدیم درسهای زندگی رو با کلی الفاظ بالای هیجده سالی که تا حالا نشنیده بودم - و خدایی از شنیدنشون رنگ به رنگ میشم - با آب و تاب به من درس بده .اصیل زاده است و یک روز کار سخت تو زندگیش نکرده مگر نگهداری از  سگهای مختلف زندگیش ولی گاهی به من می گه : زیبایی یا باهوشی یا خوب تربیت شدی و ناخودآگاه تشنه من قطره قطره های اعتماد به نفس رو از هر جا و هرکسی که ممکن باشه با ولع می بلعه , بگذریم . سعی کردم و دارم سعی می کنم روش زندگیم را تا جایی که می شه عوض کنم , عصرها که چه عرض کنم شبها ساعت هفت , هفت و نیم که برمی گردیم یک چایی می خورم و با همه خستگی میرم تو محوطه , گاهی راه می رم , گاهی کافه می خورم و همیشه موسیقی گوش می دم بعد برمیگردم و تو اتاقم سریال نگاه می کنم و سعی می کنم واقعا سعی می کنم به کارگاه و فلاکتی که هر روز جلوی چشمم هست , به دخترها خوشگل و لاغر شهرک و دوست پسرهاشون , به  موقعیتهایی که سوختند یا سوزوندم و بماند و همه فکرهای منفی دیگه فکر نکنم به آسمان مهربان شبهای سرد فکر می کنم و اگر چه تنهایی مثل سرمای دی به صورتم چنگ می کشه بابت همه دلایلی که لاقل اوضاع من رو بد یا بدتر از اینی که هست نکرده شاکرم . گاهی شاکر بودن وقتی فقر عمومی - در همه موارد و همه لایه های اجتماعی - به صورتت زل می زنه سخته و مرتب این فکر که خواهر و شوهرش مهاجرت کنند هم دیوانه ام می کنه از حسادت هم پر از حسرتم می کنه - بابا اون که بیشتر از همه زحمت کشید من بودم- بعدش وقتی اشکها پشت پلکم جمع می شه یه بچه که این سالها سعی کردم بهتر ازش مراقبت کنم از درونم بیرون می پره و منو با خودش به دنیای رویاهایی می بره که درش چهل ساله نیستم یا اگر هستم ایرادی نداره , برام از عشقی که منتظره نجوا می کنه و تمام جاهای دیدنی دنیا و غذاهای عجیب و غریبی که قراره بخورم و شبهایی که تا نزدیک صبح  می رقصم مثل شهرزاد قصه گو تعریف می کنه و اگر چه که هیچ کدوم واقعی نیست ولی گاهی اوقات کافیه که منو به یک روز دیگر بکشونه , گاهی .

پیوست : هر چی فکر می کنم عنوان مناسبی برای این هردمبیلی که نوشتم پیدا نکردم .

بوسه ای از بلبل

سی و دو سال پیش بود . خاله مهمانی داشت و چون دکتر الف هم بود می دونستم مهمه و مادرم احتمالا کلی سفارش کرده بود که مودب باشیم که البته ناگفته نماند در صورتی که جنگ جهانی سوم بین من خواهر در نمی گرفت - که معمولا هم در مهمانی های خاله اینقدر سرگرمی بود که در نمی گرفت ما مودب بودیم - مهمانها را نمی شناختم اما زود با بچه دختر یکی از اونها دوست شدیم و رفتیم لگو بازی . یک ساعت بعد که همون پسر بچه مذکور یک دنبک اندازه هیکلش دست گرفت و ضرب زد من در حال در آوردن شاخ بودم و اینکه فهمیدم مهمانها از اهالی موسیقی اند . یکشون یک آقایی با ریش و عینک بود که  سکوت سنگینش من رو می ترسوند و منم راستش در سنی نبودم که بخوام مرحوم مشکاتیان را  بشناسم . بگذریم . هشت ساله بودم و سر زبون دار و بهترین لباسم رو پوشیده بودم و احساس می کردم دنیا مال منه . که بود. به معصومیت فرشته ها بودم و شیطنت شیاطین , چرا دنیا مال من نباشه ؟ بماند . مشغول چه کاری بودم مهم نیست که یکی از مهمانها که فهمیده بودم از دکترم مهمتره جلوی ورجه وورجوجه من را گرفت , یعنی خیلی  آرام دستهام را در دستش گرفت , کت سیاه داشت و عینک دور قهوه ای - یادمه - 

 آرام و با حوصله پرسید : :اسمت چیه ؟"

و من که یکم بیش از حد هیجان زده بودم گفتم :"طوبی ."

لبخندش رو یادم نمی ره ولی توصیف هم نمی تونم بکنم , مثل شکلات تلخ بود یا انگار به طنزی می خندید که فقط خودش می دونه , بعد گفت :" قدر این لحظه ها را بدون , دیگه تکرار نمی شند ."که انصافا برای بچه هشت ساله زیادی مفهومی بود بعد فرق سرم رو بوسید , همونطور که دکتر یا عموهام یا پدرم شب عید می بوسید و مثل باطل السحر اون لحظه تموم شد . نیم ساعت بعد چراغها را کم نور کرده بودن - دلیلش رو اون زمان نمی فهمیدم- وقتی شروع به خوندن کرد انگار منم یک تنبک بودم , صدا بهم برخورد می کرد و مثل روحی که از بدنم رد بشه اعصابم رو , انگشتها , پلکها و فکم را می لرزاند .

حالا بعد از سی و دو سال من  به ممکنهایی فکر می کنم که نیست شد ندو تو طرف دیگه ترازو به این شانس که حداقل چندباری از نزدیک دیدمشون .ولی بیشتر از همه به اون لبخند تلخ و شیرین فکر می کنم و اینکه از کجا می دونست من سی و دو سال بعد حسرت اون لحظات رو خواهم خورد .

پرواز کن , بخسب بیارام , دریا نیز می میرد *.نامت ماندگار نغمه سرای قلبها .

*: فدریکو گارسیا لورکا