و اما زندگی

چی ؟ از بچه ای که تازه به دنیا اومده چی می پرسن ؟ به فرض هم که بپرسن :چطوری ؟ نه ماه توی شکم مادرت چی کار می کردی ؟ دنیا رو دوست داری ؟ یا هر چی ؟

نوزاد با چشمهایی گشاد که در ابتدا به آبی تیره نزدیکند نگاه می کنه , یک نگاه گنگ و متعجب , حتی حواسش  نیست که آبدهنش راه افتاده یا قیافه اش رو از زور گریه  مثل  پیرها چروک کرده , فقط به عظمت دنیایی که درش یکدفعه و بدون قرار قبلی وارد شده نگاه می کنه و از این همه عظمت پناه می بره به آغوشی که تمام مدتی که در رحم بوده صدای قلبش براش موسیقی بوده .

چی بگم ؟ از کجا باید می دونستم که در آستانه چهل و یک سالگی اینطور شیفته این زندگی , این دنیا , این همه زیبایی می شم , دوباره به دنیا اومدم , همه چی برام عظیم و شگفت و مهیبه . انگار از شیار بین چشمهای کورم دارم نور رو می بینم . در این نور دانش هست و تلاش و زیبایی و ضربان زندگیی که فقط یک بار به من داده شده و من -بیشترش رو- به حسرت واافسوس و  تکرار گذشته  ها  گذراندم  و  در آن  نوع حیات با چشمایی که   از دیدن من در آینه کج و موج ایده ال هام کور شده بودند و گوشهایی  که کر از صدای منم منم ذهنم بود ,حالتی از  بودن رو تجربه می کردم .

خودم را در سایه منیت ام پوشانده بودم و با زنجیرهای  سنگین تکبر و خودشیفتگی  اسیر شده بودم . کر , کور , الکن و بدون دست و پا خودم را در برهوتی خود ساخته می خزاندم . 

شاید باید پوسته جهل ام را زمان می شکافید شاید هم _ نمی دونم - ولی  به جرات می تونم بگم  این روزها این نوری که از لای پلکهای نیمه بازم میاد  بیشتر از همه من رو متواضع کرد . چقدر زمان صرف ای کاش , ای وای , ای هوار شد . شاید وقتی صحبت از تقدیر می شه منظور حقیقی  همینه .نه من به درجه تازه ای از روحانیت نرسیدم , یکدفعه خداپرست نشدم و تا جایی که خبر دارم عضو فرقه ای نیستم . 

 برای اسبهای مسابقه به طور اخص و اسبهای معمولی , غالباً نوعی  چشم پوش تهیه می کنند تا نقطه دیدشون محدود به زاویه باریکی از روبرو تغییر پیدا کند , تا از دیدن دیگران یاغی نشند تا  دنیای بیرون حواسشان را پرت نکند , اسب می دود و می دود ولی در هیچ مسابقبه ای نشانی نمی گیرد, بازی از  قبل برای سوارکار طراحی شده بوده , سوالی در مورد اینکه چرا در تمام طول زندگیم چشمبند داشتم  یا حتی اینکه چه کسی این چشم بند رو گذاشت ندارم , من این حقیقت رو پذیرتم و جزئیاتش بی ارزشه .

سوال اینکه آیا می تونم یک روز این چشمبند رو بدرم , چشمام رو باز کنم و زندگی و حرکت و این همه پویایی معجزه وار رو ببینم ؟

پیوست :الان که خوندم دیدم چقدر بی سر و ته نوشتم , خوب از یک نوزاد چه توقعی می شه کرد ؟

نظرات 4 + ارسال نظر
بزغاله یکشنبه 14 آذر 1400 ساعت 22:09

برنده شدن و شکوفایی رو نمیفهمم. اما سرشکستگی رو میتونم حس کنم. چند روز پیش سگ محله‌مون رو دیدم که داشت می‌دوید و بچه کوچکش رو در دهانش گرفته بود. با سه پا می‌دوید. یک پاش فلجه و روی زمین نمیتونه بذاردش. خب ناراحت شدم. از مشاهده اکثر حیوان‌ها غمگین میشم. شاید پرواز گروهی کبوترها توی آسمان کمی خوشحالم کنه.‌وگرنه تماشای بز و سگ و مرغ و خروس ... خرابترم می‌کنه معمولا.
و اینکه، این‌گفتگویی که بین ما هست خیلی خوبه واقعا. مطلوبه. ساده و صمیمانه و صادقانه؛ و عمیق. زنده باد.

حیوانات من رو هم بدجوری دمغ می کنند , ما یه قانون داریم هر وقت می ریم مسافرت از دوهفته قبل غذا و خوراکی برای سگهای تو جاده جمع می کنیم , موقع برگشت هم همینطور , شاید بگی یک ذره غذا فرقی در تصویر بزرگتر ایجاد نمی کنه که موافقم , ولی همون یک وعده غذا برای همون یک دونه سگ - یا بگو چهار تا - فرق ایجاد می کنه . مرغ و خروس که به نظرم بامزن . مخصوصا اداهایی که خروسه از خودش در میاره که مثلا عیالواره , یعنی فیلمی بازی می کنه ها !
در ضمن منم می گم زنده باد .

. شنبه 13 آذر 1400 ساعت 21:10

چرا پاک کردی؟ اگه میتونی جوابت رو بفرست مجددا.

و اینکه "بزغاله" همیشه ورد زبانم است. گاهی به خودم می‌گویم گاهی برای فحش دادن به دیگران.

چی بگم , حرف حسم رو نمی رسونه , خوشحالم که بی توقع و آشنا و نا آشنا می تونیم فکرهامون و گاهی اوقات حتی برآیند حسهای همدیگر رو بفهمیم , آدم دیگه چی می خواد . زمستون داره میاد , گربه های نر با هم دعوا می کنند صدای زاری مانندشون از بیرون میاد تا شب اول دوم عید گربه های ماده صاحب کلی بچه کوچولو شن . این حس رو می فهمی ؟این جدال ابدی ؟ این سرشکستگی ها ,این برنده شدنها , زاییده شدن وقت شکوفایی دوباره طبیعت و تکرار و تکرار و تنش و تکاپو و ناخن های تیز و صدای زاری و میومیوی بچه گربه های تازه بدنیا اومده کور. چه جوری حسم رو بگم .مگر اینکه در یک استعاره ای بپوشونمش و تابلوی اون استعاره رو بکشم .
من عاشق بزغاله ام , تا حالا داشتیش ؟ اینقدر باهوشه ! مال من و صبا اسمش کلنگ بود , از کلنگ می ترسید .

بزغاله. پنج‌شنبه 11 آذر 1400 ساعت 23:59

به چه مرحله شگفت‌انگیزی رسیده‌ای. با این توصیفاتی که نوشتی به گمانم صادقانه‌ترین لحظات عمرت را سپری خواهی کرد. نه فریب خواهی خورد و نه سوار موجهایی که روزگار درست میکند، خواهی شد.
این تحول باید به همه ما دست بدهد. به خصوص جوانها. چون‌که دوران جوانی (بیست تا سی سالگی)، کاذب‌ترین دوران زندگی است. به نظر من البته.

چرا آدم رو به گریه می دازی ؟ بدجنس !!
خوشحالم که این رو دوست داشتی , خیلی چیزهانوشتم در جوابت ولی هی پاک کردم , بعضی حسها رو یا شاید همه رو نمی شه گفت , از طرف دیگه به قول آقاجون درویشم : سکوت !
راستی : بزغاله ؟؟؟؟

کامیاب سه‌شنبه 9 آذر 1400 ساعت 07:33 http://Cafe-shadow.blogsky.com

سلام
متنتون زیبا بود. یه نوزاد چهل ساله یا شایدم یک چهل ساله نوزاد

در این شب پر از اضطراب متن شما رو دوست داشتم. با خودم گفتم چطور این نوزاد چهل ساله عاشق این دنیاست. جلوتر که رفتم بهت حق دادم طوبی.

ممنون که چند دقیقه مهمان چشمهام بودی

من تئوری های فیزیک اتمی رو خیلی دوست دارم , اینکه همه ما در سطح زیر اتمی , جایی بین سطحهای انرژی ما بین الکترون ها بهم وصلیم یه تئوریه ولی من دوست دارم فکر کنم واقعیه , ورای جنسیت و نژاد و شهر و کشوری که درش هستیم , ورای باید و نباید های ساخت خودمون و همه اونچه هست و دیدنیه و هست و ناپیداست ما بهم وصلیم , تنهایی مفهوم خودش رو از دست می ده و من تبدیل می شه به بینهایت ذره که در طول زمان و مکان در کنار همند .ممنون از پیامتون , امیدوارم جوابم خیلی به اصطلاح باسمه ای نبوده باشه . سن و سال زیادی ندارم خوب !

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد