ترس یک زن چهل ساله

اگر دختر باشید این حس رو خوب می دونید , میدونی که ربطی به سن یا ظاهرت یا حتی پوششت نداره. 

از بچگی یادته , وقتی هنوز بالغ هم نشده بودی , عروسک بازی می  کردی یا با بچه های همسایه لی لی , چیزی از جنسیت و جایگاه خودت در این کفه ترازو - که همیشه هم به یک طرف سنگین تره - و باری که جنس مونث بر دوش می کشید اصلاً خبر نداشتی و شاید هم پدر و مادر آگاهی داشتی که چشم تیز بین داشتن و با پند یا هر زبون دیگری تو را با خطراتی که از طرف بعضی از آدمای مریض -این کلمه بهتریه تا جنس مخالف - تهدیدت می کرد , آگاهت کردن , ولی حفاظت خانوده هم بها داره هم حد...

اگر پسر باشید یک چیزهایی شنیدید و سر تاسف تکون دادید ولی آیا یک لحظه هم که شده دختر قربانی را قضاوت نکردید ؟ خداییش؟چون قول می دم با این حس ترس زندگی نکردید, شایدم ؟چی بگم نمی دونم .

دختر که باشی بلاخره تو راه مدرسه یا راهنمایی و دبیرستان یکی سوار موتور یا ماشین یا حتی پیاده , اینقدر مریض هست که شلوارش رو جلوت بکشه پایین. وقتی  بزور اجازه می گیری که تا سر کوچه به بهانه خرید مداد و خودکار بری یک عاقله مردی جلوت ترمز می زنه و حرفهای رکیکی بهت می زنه که معنیش رو هم نمی دونی . تاکسی رو که دیگه نمی گم داستان هزارو یک شبه , خود راننده تاکسی چی ؟ - کاری به اکثریت این قشر زحمت کش ندارم- شاید هم پسر بالغ فلان دوست فامیلی که یواشکی یک جای خونه , خودت می دونی . تو خانه اگه حبست کرده باشند جوونیت زود گول دو تا دوست دارم رو می خوردی , اگه تو نوجونی با ذهن باز و اطلاعات کامل هم پا در راه مدرسه یا هر جا  بگذاری تو شلوغی- مکان ربطی نداره - دستمالی شدی .از هر کی می پرسی همینه . می تونی ازدواج کرده باشی , باز سر راه که با ماشین خودت می ری بچه ها رو بیاری از پنچری ماشینت بترسی وممکنه زنی باشی تو راه کار سوار اتوبوس , جدا, بازم موقع دادن پول به راننده به مچ و روی دستت هم رحم نکنن.ممکنه , وای خدایا مثال زیاده .

و ممکنه چهل ساله باشی , با زبون دراز و دوسال سابقه ورزش رزمی و در یک شهرک امن زندگی کنی می تونی من باشی یک کارگاه رو اداره کنی و مردهای گنده از اخمت بترسن ...- خودتون جای خالی رو پر کنید , ولی وقتی با قرار قبلی پیش باغبون میری تا گوجه ای که مادرت قولش رو گرفته بگیری یک دست میاد بین کتفات میشینه و تا کمرت میاد پایین و تو منجمد شدی چون این ترس را فراموش کرده بودی ,چون با یک تلفنت عذر باغبون را خواهند خواست ولی تو بر می گردی و خنده روغنی و بی دندون باغبان را می بینی و دوباره هشت ساله ای و پسر تازه بالغ همسایه دستت رو کشیده که ببره خونه شون و تو راه دستمالیت کرده  و تو فرار کردی و مادرت رو می خواهی و دستت جای خراش افتاده ولی سر راه پدر رو می بینی و می ترسی و نمی دونی چرا از پدر امن و مهربون و عزیزت می ترسی؟ شاید چون روت نمی شه به پدر بگی چی شده ؟و دوباره چهل ساله ای و داری می دوی خونه و خنده چرب و دندانهای کرم خورده باغبان راهمه اون چیزیه که  می بینی و می ترسی .

عصبانیت و مرغهای بد عادت

بدترین نوع عصبانیت لاقل از نظر من عصبانیت از والدینه , داریم بحث می کنیم -بماند که قول دادی , به خودت که با پدرت بحث نکنی , - بعد یک چیزی می شنوی که باید بری وگرنه , همین رو بگم که جایگزینش خوب نیست , پس می ری تو اتاقت و سیگار بدست به خودت لعنت می فرستی که چرا اونجا  که می شد قیچیش کرد نکردی , اگر تو در سن چهل سالگی از خر شیطون پایین نمی یایی  , پدرت با شصت و پنج سال عمراً  بیاد و همین جا بگم بحث می کردیم نه دعوا یا هر چی که در خانواده های دیگه هست ولی اینجا اسمش یک جور دعواست : اینکه چطوری با کلمات قلنبه کاری کنیم که طرف کم بیاره و طرف مربوطه بیست سال بیشتر از من تو این بازی وارده پس بازنده از قبل معلومه -برای همین قول دادی که با پدر بحث نکنی ,اما خوب - حالا موندی چه کنی , اگه کوچیکه بود , بلد بود . خواهر با بساط اشک دم مشکی که داشت راحت همه را خلع سلا ح می کرد , از طرفی برد مسئله نیست , از پدر خسته با دستای پینه دارش ببری که چی ؟ ولی می خوای , با تمام وجودت می خوای که طرف تو رو هم ببینه , ترسهات و همراه با توانایی هات , ببینه که کافی هستی , که همینقدر هم ارزش داری ؟ و مثل ابله ها فکر می کنی اگر یک بحث را برنده شوی چشمای پدرت به ارزش هات باز می شه , کودن .

پس پشت هم سیگار می کشی و لعنت به لحظه ای می فرستی که تصمیم به جفتک پرانی کردی . چون راستش همیشه همینطور بوده , و مادرت , هیچ چیز بدتر از اون سکوت خفه کننده نیست وقتی داری کلمات را مثل توپ والیبال تو زمین هیچ کس نه اونم پدرت می اندازی و منتظر آبشار های طوفانیش هستی , می دونی که مادرت - لاقل در بعضی مثائل حق رو به تو می ده , ولی از سر حکمتی که با سِن میاد سکوت کرده و تو مثل مرغ سرکنده خودت رو به هر کلمه آویزون می کنی .ابله .

ولی اگه خواهر جای من بود... همین سه نقطه بیشتر حرصم رو در میاره و گور خودم را در مباحثه ای که آخرش ننوشته پیداست  می کنم و مثل قربانی که به پاهاش بلوک سیمانی وصل کردن و داخل رودخانه انداختن بیشتر وبیشتر فرو می رم . آخرش درست حدس زدین هر کسی راه خودش رو رفت و من چای بدست انگار که عزراییل دنبالمه خودم رو به اتاقم رسوندم . بعضی مرغها بدلایلی پشتشون را قبل از اینکه کامل پر در بیاره تُک می زنن ,اینقدر که به گوشت می رسند و بعد صحنه دلخراشی هست که مرغ گوشت خودش را می کند و می خورد , این دقیقا کاری بود که من کردم , ابله . 

می دونم پدر حرفهای من را صداهای پشت صحنه شبش قرار داده و از بابت چیزی ناراحت نیست  , این بار اولی نیست که بحثمون شد و همین الان در حال فرآیند فراموش کردن کل داستانه , این منم که با چندین تن احساس ترس , خجالت , عصبانیت و ناچاری به زمین میخکوبم . شاید درستش هم همین باشه . دور قلب پدرم چندین لایه دیوار غیر قابل نفوذ از تجربه و تکرار لحظات مشابه گرفته شده , من گاهی حس می کنم عصبهای بدنم هیچ پوستی برای حفاظت ندارند به این ترتیب در هر مجادله ای از این دست بازنده نهایی منم . فردا پدرم با خلق خوش منو تحویل می گیره انگار نه انگار امشب من رو ریز کرد برای کلاغ های پشیمومی که فوری از ذهنم پر کشیدن تا سر هر تکه با هم دعوا کنند  , ول کرد و من یک کودن واقعیم.

پیوست : قبلا بیشتر می نوشتم الان کار نای نوشتن نگذاشته از این بابت معذرت یا ممنونم .