عصبانیت و مرغهای بد عادت

بدترین نوع عصبانیت لاقل از نظر من عصبانیت از والدینه , داریم بحث می کنیم -بماند که قول دادی , به خودت که با پدرت بحث نکنی , - بعد یک چیزی می شنوی که باید بری وگرنه , همین رو بگم که جایگزینش خوب نیست , پس می ری تو اتاقت و سیگار بدست به خودت لعنت می فرستی که چرا اونجا  که می شد قیچیش کرد نکردی , اگر تو در سن چهل سالگی از خر شیطون پایین نمی یایی  , پدرت با شصت و پنج سال عمراً  بیاد و همین جا بگم بحث می کردیم نه دعوا یا هر چی که در خانواده های دیگه هست ولی اینجا اسمش یک جور دعواست : اینکه چطوری با کلمات قلنبه کاری کنیم که طرف کم بیاره و طرف مربوطه بیست سال بیشتر از من تو این بازی وارده پس بازنده از قبل معلومه -برای همین قول دادی که با پدر بحث نکنی ,اما خوب - حالا موندی چه کنی , اگه کوچیکه بود , بلد بود . خواهر با بساط اشک دم مشکی که داشت راحت همه را خلع سلا ح می کرد , از طرفی برد مسئله نیست , از پدر خسته با دستای پینه دارش ببری که چی ؟ ولی می خوای , با تمام وجودت می خوای که طرف تو رو هم ببینه , ترسهات و همراه با توانایی هات , ببینه که کافی هستی , که همینقدر هم ارزش داری ؟ و مثل ابله ها فکر می کنی اگر یک بحث را برنده شوی چشمای پدرت به ارزش هات باز می شه , کودن .

پس پشت هم سیگار می کشی و لعنت به لحظه ای می فرستی که تصمیم به جفتک پرانی کردی . چون راستش همیشه همینطور بوده , و مادرت , هیچ چیز بدتر از اون سکوت خفه کننده نیست وقتی داری کلمات را مثل توپ والیبال تو زمین هیچ کس نه اونم پدرت می اندازی و منتظر آبشار های طوفانیش هستی , می دونی که مادرت - لاقل در بعضی مثائل حق رو به تو می ده , ولی از سر حکمتی که با سِن میاد سکوت کرده و تو مثل مرغ سرکنده خودت رو به هر کلمه آویزون می کنی .ابله .

ولی اگه خواهر جای من بود... همین سه نقطه بیشتر حرصم رو در میاره و گور خودم را در مباحثه ای که آخرش ننوشته پیداست  می کنم و مثل قربانی که به پاهاش بلوک سیمانی وصل کردن و داخل رودخانه انداختن بیشتر وبیشتر فرو می رم . آخرش درست حدس زدین هر کسی راه خودش رو رفت و من چای بدست انگار که عزراییل دنبالمه خودم رو به اتاقم رسوندم . بعضی مرغها بدلایلی پشتشون را قبل از اینکه کامل پر در بیاره تُک می زنن ,اینقدر که به گوشت می رسند و بعد صحنه دلخراشی هست که مرغ گوشت خودش را می کند و می خورد , این دقیقا کاری بود که من کردم , ابله . 

می دونم پدر حرفهای من را صداهای پشت صحنه شبش قرار داده و از بابت چیزی ناراحت نیست  , این بار اولی نیست که بحثمون شد و همین الان در حال فرآیند فراموش کردن کل داستانه , این منم که با چندین تن احساس ترس , خجالت , عصبانیت و ناچاری به زمین میخکوبم . شاید درستش هم همین باشه . دور قلب پدرم چندین لایه دیوار غیر قابل نفوذ از تجربه و تکرار لحظات مشابه گرفته شده , من گاهی حس می کنم عصبهای بدنم هیچ پوستی برای حفاظت ندارند به این ترتیب در هر مجادله ای از این دست بازنده نهایی منم . فردا پدرم با خلق خوش منو تحویل می گیره انگار نه انگار امشب من رو ریز کرد برای کلاغ های پشیمومی که فوری از ذهنم پر کشیدن تا سر هر تکه با هم دعوا کنند  , ول کرد و من یک کودن واقعیم.

پیوست : قبلا بیشتر می نوشتم الان کار نای نوشتن نگذاشته از این بابت معذرت یا ممنونم .

نظرات 1 + ارسال نظر
زارا جمعه 17 مرداد 1399 ساعت 15:50

متاسفانه بحث با پدر و مادر اینطوریه.همیشه بازنده بچه ها هستن.و بعدش هم عذاب وجدانش مال ماهاست.اینم درسته که گاهی پدر و مادر با یکی از بچه ها لج میوفتن.حالا باز خوبه پدرت فراموش میکنه.من پدرم قهر میکنه.و انچنان غضبی داره که روزگارتو سیاه میکنه.
زیاد تو فکرش نرو و تو هم عادی برخورد کن.ولی من خودم قهرو هستم.که باعث میشه دوبرابر ضرر کنم

منم قهر قهریم ولی چه می شه کرد

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد