اگر دختر باشید این حس رو خوب می دونید , میدونی که ربطی به سن یا ظاهرت یا حتی پوششت نداره.
از بچگی یادته , وقتی هنوز بالغ هم نشده بودی , عروسک بازی می کردی یا با بچه های همسایه لی لی , چیزی از جنسیت و جایگاه خودت در این کفه ترازو - که همیشه هم به یک طرف سنگین تره - و باری که جنس مونث بر دوش می کشید اصلاً خبر نداشتی و شاید هم پدر و مادر آگاهی داشتی که چشم تیز بین داشتن و با پند یا هر زبون دیگری تو را با خطراتی که از طرف بعضی از آدمای مریض -این کلمه بهتریه تا جنس مخالف - تهدیدت می کرد , آگاهت کردن , ولی حفاظت خانوده هم بها داره هم حد...
اگر پسر باشید یک چیزهایی شنیدید و سر تاسف تکون دادید ولی آیا یک لحظه هم که شده دختر قربانی را قضاوت نکردید ؟ خداییش؟چون قول می دم با این حس ترس زندگی نکردید, شایدم ؟چی بگم نمی دونم .
دختر که باشی بلاخره تو راه مدرسه یا راهنمایی و دبیرستان یکی سوار موتور یا ماشین یا حتی پیاده , اینقدر مریض هست که شلوارش رو جلوت بکشه پایین. وقتی بزور اجازه می گیری که تا سر کوچه به بهانه خرید مداد و خودکار بری یک عاقله مردی جلوت ترمز می زنه و حرفهای رکیکی بهت می زنه که معنیش رو هم نمی دونی . تاکسی رو که دیگه نمی گم داستان هزارو یک شبه , خود راننده تاکسی چی ؟ - کاری به اکثریت این قشر زحمت کش ندارم- شاید هم پسر بالغ فلان دوست فامیلی که یواشکی یک جای خونه , خودت می دونی . تو خانه اگه حبست کرده باشند جوونیت زود گول دو تا دوست دارم رو می خوردی , اگه تو نوجونی با ذهن باز و اطلاعات کامل هم پا در راه مدرسه یا هر جا بگذاری تو شلوغی- مکان ربطی نداره - دستمالی شدی .از هر کی می پرسی همینه . می تونی ازدواج کرده باشی , باز سر راه که با ماشین خودت می ری بچه ها رو بیاری از پنچری ماشینت بترسی وممکنه زنی باشی تو راه کار سوار اتوبوس , جدا, بازم موقع دادن پول به راننده به مچ و روی دستت هم رحم نکنن.ممکنه , وای خدایا مثال زیاده .
و ممکنه چهل ساله باشی , با زبون دراز و دوسال سابقه ورزش رزمی و در یک شهرک امن زندگی کنی می تونی من باشی یک کارگاه رو اداره کنی و مردهای گنده از اخمت بترسن ...- خودتون جای خالی رو پر کنید , ولی وقتی با قرار قبلی پیش باغبون میری تا گوجه ای که مادرت قولش رو گرفته بگیری یک دست میاد بین کتفات میشینه و تا کمرت میاد پایین و تو منجمد شدی چون این ترس را فراموش کرده بودی ,چون با یک تلفنت عذر باغبون را خواهند خواست ولی تو بر می گردی و خنده روغنی و بی دندون باغبان را می بینی و دوباره هشت ساله ای و پسر تازه بالغ همسایه دستت رو کشیده که ببره خونه شون و تو راه دستمالیت کرده و تو فرار کردی و مادرت رو می خواهی و دستت جای خراش افتاده ولی سر راه پدر رو می بینی و می ترسی و نمی دونی چرا از پدر امن و مهربون و عزیزت می ترسی؟ شاید چون روت نمی شه به پدر بگی چی شده ؟و دوباره چهل ساله ای و داری می دوی خونه و خنده چرب و دندانهای کرم خورده باغبان راهمه اون چیزیه که می بینی و می ترسی .
چرا یکبار هم که شده با ترس هامون متفاوت رفتار نکنیم
تو اون موقعیت اگه بودم اون لحظه حتما مثل شما فرار میکردم
به اولین جای امنی که رسیدم و قدرت تفکر و تحلیلمو پیدا میکردم حتما اینبار متفاوت رفتار میکردم
مثل یک خانم قوی چهل ساله
مثل یه دختر نوجوان جسور
مثل بچه ای که یاد دادن همیشه کنارشن و حامیش
ترتیب یک شکایت رو میدادم
و با بلندترین صدای ممکن حماقت باغبان رو تو صورتش برای یک مقام قضایی بازگو میکردم
حتی اگه انکار کنه حتی اگه باور نکنن و بگن مدرکی نیست حتی اگه فقط یک لمس ساده به نظر بیاد
مهم اینه یاد بگیرم نباید ساکت بمونم
یاد بگیره نمیتونه به دیگران اسیب بزنه بدون اینکه دچار دردسر بشه
یاد بگیرن ما در برابر این ستم سکوت نمیکنیم فریاد میزنیم
چشمامو میبندم و تصور میکنم
منِ امروز
من فردا
من تو چهل سالگی
تو هیچ کدوم از اون موقعیت های بالا ساکت نمی مونم
حتما معترض میشم لازم باشه فریاد میزنم لازم باشه هررررکاری میکنم تا دخترمم یاد بگیره تو این موارد سکوت نکنه
آفرن به شما . مخصوصا در مورد آموزش به دختر گلتون . ترس یا لاقل این نوع ترس از همون نکته ای ناشی می شه که بهش اشاره کردید : "مثل بچه ای که یاد دادن همیشه کنارشن و حامیش "
البته اگه اشتباهی بوده مدتها پیش بخشیدم از ندونستن بوده نه آزار . به خانومهایی مثل شما افتخار می کنم و سعی می کنم واقعا سعی می کنم مثل شما باشم
خب آره واقعا جامعه ی ما


معروفه به تشنه ..
یعنی عقده همچیو داریم
از سکس
تا یه جیب پُر
و حتی یه خوابه راحت ..
عقده کردن ملت
و خیلیا توی همین اوضاع متاسفانه
دیگه به دوست و همسایه
به آشنای خودشونم رحم نمیکنن ..
شما باید مواظب باشی
وگرنه اینجور آدمای بیمار
اینجا بی نهایته
میگم هروقت میگی توی کارگاه
و از اخمتو از خودت می نویسی
دلم میخواد ببینمت بینم چجوریه
چون توی ذهنم یه خانم
که گرما اذیتش کرده
با اَبروهای پهن و چشایی ریز
همراه با لبی جمع شده
لباسی به رنگ خاک
حدس میزنم اینجوری باشی
امان از تو بنیامین و این ذهن خلاقت و در ضمن ممنون از نظرت و همراهیت
چه واقعیت های تلخی رو گفتی
همه ترس های پنهان یک زن
ترس هایی که یاداوریش تو خلوت هم ازار دهنده س
موافقم صد در صد.انگار تقصیر خود آدمه
عجب...