بوسه ای از بلبل

سی و دو سال پیش بود . خاله مهمانی داشت و چون دکتر الف هم بود می دونستم مهمه و مادرم احتمالا کلی سفارش کرده بود که مودب باشیم که البته ناگفته نماند در صورتی که جنگ جهانی سوم بین من خواهر در نمی گرفت - که معمولا هم در مهمانی های خاله اینقدر سرگرمی بود که در نمی گرفت ما مودب بودیم - مهمانها را نمی شناختم اما زود با بچه دختر یکی از اونها دوست شدیم و رفتیم لگو بازی . یک ساعت بعد که همون پسر بچه مذکور یک دنبک اندازه هیکلش دست گرفت و ضرب زد من در حال در آوردن شاخ بودم و اینکه فهمیدم مهمانها از اهالی موسیقی اند . یکشون یک آقایی با ریش و عینک بود که  سکوت سنگینش من رو می ترسوند و منم راستش در سنی نبودم که بخوام مرحوم مشکاتیان را  بشناسم . بگذریم . هشت ساله بودم و سر زبون دار و بهترین لباسم رو پوشیده بودم و احساس می کردم دنیا مال منه . که بود. به معصومیت فرشته ها بودم و شیطنت شیاطین , چرا دنیا مال من نباشه ؟ بماند . مشغول چه کاری بودم مهم نیست که یکی از مهمانها که فهمیده بودم از دکترم مهمتره جلوی ورجه وورجوجه من را گرفت , یعنی خیلی  آرام دستهام را در دستش گرفت , کت سیاه داشت و عینک دور قهوه ای - یادمه - 

 آرام و با حوصله پرسید : :اسمت چیه ؟"

و من که یکم بیش از حد هیجان زده بودم گفتم :"طوبی ."

لبخندش رو یادم نمی ره ولی توصیف هم نمی تونم بکنم , مثل شکلات تلخ بود یا انگار به طنزی می خندید که فقط خودش می دونه , بعد گفت :" قدر این لحظه ها را بدون , دیگه تکرار نمی شند ."که انصافا برای بچه هشت ساله زیادی مفهومی بود بعد فرق سرم رو بوسید , همونطور که دکتر یا عموهام یا پدرم شب عید می بوسید و مثل باطل السحر اون لحظه تموم شد . نیم ساعت بعد چراغها را کم نور کرده بودن - دلیلش رو اون زمان نمی فهمیدم- وقتی شروع به خوندن کرد انگار منم یک تنبک بودم , صدا بهم برخورد می کرد و مثل روحی که از بدنم رد بشه اعصابم رو , انگشتها , پلکها و فکم را می لرزاند .

حالا بعد از سی و دو سال من  به ممکنهایی فکر می کنم که نیست شد ندو تو طرف دیگه ترازو به این شانس که حداقل چندباری از نزدیک دیدمشون .ولی بیشتر از همه به اون لبخند تلخ و شیرین فکر می کنم و اینکه از کجا می دونست من سی و دو سال بعد حسرت اون لحظات رو خواهم خورد .

پرواز کن , بخسب بیارام , دریا نیز می میرد *.نامت ماندگار نغمه سرای قلبها .

*: فدریکو گارسیا لورکا

نظرات 3 + ارسال نظر
زهرا جمعه 18 مهر 1399 ساعت 23:31

خوش به سعادتت.
می‌دونی طوبی جان من تمام عمرم تنها بودم و از بچگی تا سالهای سال تنها مونس و همدم م موسیقی استاد شجریان بود و تا حدودی دیگر بزرگان.
یه زمانی حتی نفسم به صدای استاد بسته بود.همیشه با خودم میگفتم اگر روزی بیاد که من باشم و استاد نباشه من از غصه میمیرم.
اون روز آمد و و من نمردم
ولی پوچی دنیا و زندگی و خودم هر لحظه هزار بار از ذهنم میگذره.و خیلی چیزهای دیگه که سر بحثش رو ندارم .
من توی پستوی تنهایی خودم از مردمان این سرزمین میترسم.
از همه چیزشون.از هر آنچه که هستند و پنهانش میکنند و هر آنچه که نیستند و تظاهر بهش میکنند.ازینکه در مملکت من هنوز بعد از هزاران سال فهمیدن و فهماندن و اندیشیدن و به تفکر واداشتن بزرگترین و نابخشودنی ترین جرم حساب میشه.اینکه در خلوت های شیطانی شأن یک ابعادی رو از شخصیتشان رو می‌کنند که سخت میشه به شیطان نسبتش داد.
طوبی جان!دنیا بدون بعضی آدم ها بدجوری بی اعتبار میشه...

سلام زارا ی عزیزم .جان کلام رو گفتی راستش دنیا بی اعتبار هست همون بهتر که همه اومدیم که بریم .
هراس من باری همه مردن در سزمینی ست که مزد گورکن از آزادی آدمی افزون باشد .*
*:احمد شاملو

. جمعه 18 مهر 1399 ساعت 07:43

میدانی، رفتنش خیلی ناراحت کننده است. احساس میکنی که تحمل کردن این روزها با رفتن شجریان سختتر میشه. دریغا.

اونم تو این روزهای تلخ . ولی از بابت خودش می گم راحت شد و با عزت رفت .به هر حال همه اومدیم که بریم .ممنون از نظرتون

دانش جمعه 18 مهر 1399 ساعت 06:47 http://book-market.blogsky.com

ممنون از مطلب جالب تون

تشکر بابت خوندن و نظر گذاشتن شما .

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد