توی برف راه می رفتم و مادرها را می دیدم که بچه ها را پوشانده بودند و با مراقبت برف بازی می کردند .
دلم یک قلوه سنگ شد و تو گلوم راه نفس را بست .
شوق برفبازی تو این هوا رو ندارم - بیشتر می ترسم لیز بخورم یا سرما - اما ... اگه یک کوچولویی از خودم داشتم که هی جیغ می زد برف دلش می خواست با دقت می پوشوندمش و از سرما نمی تر سیدم .
با حال خراب اومدم خونه و بعد از یک لیوان چای ویک نخ سیگار تازه همه دلایل اینکه مادر خوبی نخواهم بود یادم اومد . یادم اومد که این تصمیم شخصی را سالها پیش با عقلم گرفته ام و ندیدن شادی کودکِ نداشته ام , عوضش نمی کنه . من بچه دار نشدم چون به همراه خیلی دلایل دیگه عمق مسئولیت خلق یک موجود دیگه در این دنیا را می دانستم . یک ساعت برفبازی این مسئولیت رو کم رنگ نمی کنه .
اینجا فقط و فقط تصمیم شخصی خودم رابا توجه به شناخت خودم گفتم و به هیچ عنوان قصد جسارت به مادران فداکار در تمام دنیا مخصوصاً ایران رو ندارم . واقعیت اینکه من آدم فداکاری نبوده و نیستم .
پیوست : هنوز زمستان و هنوز اخوان ثالث و درختان بلور آجینش با صدای گرم استاد ناظری .