من و جدال خیر و شر

خوبی ... خوب بودن, نه منظورم رو درست نمی روسنه , منظورم بیشتر مجموعه ای از صفتهای مثبت در یک آدمه , مثلا وفادار , از خودگذشتگه , انسان دوست -در کنار حیوان دوست- کمک کننده به همنوع -دوباره کمک به حیوانات و مراقبت از طبیعت به طور کلی - صادق , سخاوتمند, پر تلاش , مفید , شجاع در قبال حقیقت , متواضع و بازم هست ولی من اینقدر خستم که نمی تونم مرتب یکسری صفتی که با خوب بودن یک نفر در ارتباط هستند رو بنویسم ولی در مجموع منظورم روشنه , درست ؟

غلط . چون تمام این صفات تابع یک سری شرایط هستند که در بهترین حالت در عمل دیده می شوند ولی سوال مهم اینه آیا در نبود اون شرایط هم فرد دارای این صفات هست .مثلا مرد یا زنی رو تصور کنید که به همسرش وفاداره , آیا این وفاداری از سر رضایت قلبیه یا ته ته ذهنش آرزو می کرد زنجیرهایی که شرایط وفادار بودنش رو فراهم کردن پاره می شد تا بتونه مزه تازه ای جز بوسه های همسر مربوطه رو هم بچشه , شاید هم جوری این صفت از کودکی  درش نهادینه شده که از روی عادت نه انتخاب وفاداره , کی می دونه؟  شاید فکر خیانت از کودکی مثل گوسفند نذری طوری در ذهنش سلاخی شده که تصوری , عادتی یا رفتاری جز وفادار بودن در هر شرایط رو بلد نیست . شاید. بقیه صفتها هم همینطورند . اصولا مشکل خوبی همینه . بغیر از اینکه در کنار بدی سنجیده بشه راهی برای تشخیصش نیست , واقعا .

و حتی اون موقع هم باز باید به انتهای زنجیره روانشناسی نگاه کنیم تا معلوم بشه که مثلا  آیا فرد مورد نظر دروغگوی قهاری نیست که همیشه راست می گه یا اینکه می ترسه دروغش فاش بشه  یا شاید برعکس مثل من هر روز تو روی مردم دروغ بگه و در باره هیکل و سن و قیافشون چاخان تحویل ملت بده و  بلکه لباس مورد نظر رو بفروشم ولی ته دلم - بگذریم , ته دلم فعلا خیلی تاریکه - منظور : من همون قدر دروغگو هستم که بیشتر - بخوانید نود و نه درصد جامعه - راستگو هستند . واقعیت اینه که خوبی و بدی مطلقی  وجود نداره , فقط یک حقیقت هست : قدرت . اون موقعی که دانش  -چون دانش هم شکل دیگه ای از قدرته - و توانایی بد بودن را داشته باشیم ولی تصمیم بگیریم که در بهترین راه ممکن صرفش کنیم , که اون هم البته کمک به رشد و شکوفایی خودمونه چون مثل یک چرخه هر چه که بیشتر به بهتر شدن خودمون کمک کنیم در نهایت به بهتر شدن بقیه ,از انسان تا حیوان ,کمک کردیم یا نه ؛ می تونیم کوچک و کوتاه بین باقی بمونیم و با قدرتمون سعی کنیم دیگران رو هم اینقدر کوچک کنیم که  مبادا احدی از ما جلو بیوفته . 

برای چی اینها رو می نویسم چون دروغگوی خوبیم - کافیه فروش امروزم رو ببینید - اما حداقل با خودم رو راستم و راستش هر چی بیشتر می گذره می بینم چقدر دریچه ای که ازش دنیا را می دیدم تنگ و حقیر بوده و هنوز هم هست .

رنگها و شکرانه ها

رنگ چشمهایش روشنند, نمیدانم چه رنگی و نمیدانم چرا هیچوقت به چشم روشنها اعتماد نداشتم , بغییر از نادیا که خوب خواهری خودش را درطول این سالها با وجود بیمعرفتیهای پی در پی من ثابت کرده ؛ بماند . رنگ چشمایش شاید سبز یا نهایتا طوسی باشد , هر چند بعید است . شاید چشمهایش عسلی هستند ولی با این همه وقتی دزدکی به هم نگاه می کنیم نگاهش سرد است , پس درست گفتم بعید است که رنگشان عسلی  باشد . رنگ چشمهای " او" همرنگ چشم من بود ولی در زمینه صورت سبزه اش که همیشه آفتاب سوخته بود - حتی در زمستان - نگاهی روشن و براق داشت و تنها مردی /پسری بود که بدون فوبیا می توانستم ساعتها در بین مژه ها و ابروهای پیوسته اش گم بشوم .این شبها آن چشمهای براق و دستهای نجیب و خشن کدام بدن را نوازش می کنند ؟ این شبها ؟ این سالها ؟ نمی خواهم بدانم . می خواهم بدانم که  خوشبخت است و تنها نیست یا شاید از این شهر مرموز و مزور به دیار خودش در زاگرس یا حتی کشوری که در آن بوسه جرم نیست رفته ؛ اما نمی خواهم بدانم لبهای مرا با لبهای کی عوض کرده است . این حسادت نیست , یا لاقل من اینطوری فکر نمی کنم : این زنانگی من است که اگر چه" او "را مرد خود نمی داند ولی هنوز مزه بوسه هاش را بیاد دارد ... بعد از چند سال ؟ 

اما چشمهای پسر / آقای همسایه روشن هستند و من به آنها اعتماد نمی کنم , اما به نگاه دزدکیش باور دارم , چون اگر خوب خودم را گول بزنم می توانم باور کنم که او هم مثل همنسل های من در این بازیهای قبل از آشنایی ناشی و نا بلد است - که انصافا بعید است - و نمی خواهد مثل من در همسایگی تصمیمی بگیرد که نباید - که این یکی واقعا بعید است - اما: 

اما من دلم به همین نگاهای دزدکی و تخیلات خودم خوش است . راستش این روزها بیشتر با خودم خوشم . کمی لاغر شدم  و به تا می توانم کار می کنم و بیشتر به شکرگزاری بابت داشته هایم مشغولم . شکرگزارم که چشم دیدن دارم , شکرگزارم که سواد خواندن نوشتن دارم و انگشتانی کشیده ولی قوی که توان نوشتن دارند ؛

و شکر گزارم از تو - هر که هستی - که اینها را می خوانی و قضاوت کرده یا نکرده زبان الکن من را می بخشی  ؛ ولی نمی توانم دروغ بگویم : گاهی هم به رنگ چشمهای پسر/ آقای همسایه فکر می کنم .

حس هدف و فلسهای زمان

هدف چه حسی داره ؟ برای من همیشه بوی عطر "یوفریا "یادآور هدف گم شدم بود . اون قرمز خونی که گاهی موقع غروب خورشید آسمان را خوفناک می کنه رنگ هدفم بود , صدای عاصی باد در  درختها نیمه های شب بهار آهنگ هدفم بود , دست کشیدن به سنگهای مرجانی و برنده دریای جنوب لمس هدفم رو یادم میاورد : ولی , ولی , ولی خود هدف نبود  و واقعیت اینه من هیچ  وقت هدفی نداشتم .درسته , به سازی که زدن نرقصیدم , نگذاشتم آینده و  حالی که دیگران می پسندن تعریف کننده واقعیتم باشه ولی هدف نه : چون هیچ دسترسی یا امکانی برای تعریف آنچه که می خواستم نداشتم پس مثل بقیه در ذهنم رویا ساختم صدها طوبی مختلف در دنیا های موازی از مدیر شرکت تا معلم ورزش , از جادوگر تا خوناشام . خوشگل , قوی , خواستنی و تنها . همیشه تنها . نمی دونم شاید حتی در رویاهام هم نمی تونستم طوبی را متصورشم آخر و عاقبتش به تنهایی ختم نشه . و شاید هم واقعگرا هستم : به هر حال تنها به این دنیا میاییم و تنها می رویم . بماند .

هیچ وقت هدفی نداشتم شاید چون از تصور تلاش و شکست که در نود در صد موارد پیش میاد می ترسیدم , ولی , ولی , ولی : حالا که فکر می کنم -منظورم همین حالا , همین دقیقه است -من چیزی برای از دست دادن ندارم , یعنی زمانی برای من باقی نمانده , پنجاه سالگی هر روز صبح از بالشی که زیر سرم مچاله شده به من سلام می کنه و نه , دیگه نمی خواهم بترسم , نمی خواهم به شکست فکر کنم - چون راستش اینقدر شکست خوردم که عادی شده - نمی خوام به کمبودها و ندارم ها و نداشته ها فکر کنم و حرف مردم : راستش دارم سعی می کنم واقعا سعی می کنم که به حرفها هم فکر نکنم .

پس من می دونم چه می خواهم . راه رسیدن بهش را هم می دانم . و می دونم قبل از اینکه قدمی بردارم باید چندین و چند کتاب و ویدیو و پادکست و برنامه را بخونم , ببینم , گوش کنم و یاد بگیرم . می دانم که چه ایرادهایی را برطرف کنم و چه چاله هایی را پر کنم ؛ روی کدام قدرتم تمرکز کنم و به کدام قسمت شخصیتم تکیه کنم . شاید شش ماه دیگه شاید یک سال دیگه , ولی من این کار  را خواهم کرد . سختتر از ناامیدی همیشگی نجنگیدن با اژدهایی به نام زمان که نیست .