باجه تلفن زرد و mp3



نمی دونم پست بعدی رو کی می گذارم , راستش من مثل خیلی از هم نسلیهام با تلفن سکه ای زرد رنگ کوچه اسکویی بزرگ شدم و گرچه بیشتر همسنهام زود خودشون را به تکنولوژی جدید عادت دادند من هنوز مثل لاکپشتی که روی لاکش دمر شده , دارم دست و پا می زنم , تا کی ؟ خدا داند . به هر صورت برای دوستانی که به موسیقی غربی علاقه دارند  : آهنگهای گروه H.I.M  ,اگرچه قدیمیه , با ریشه های فنلاندی که در موسیقی خودشون داشتند , تو این شب سرد شنیدنشون می چسبه .من join me in death  و gone with the sin  رو پیشنهاد می کنم 





.

پیوست : من بعضی وقتها حرف اضافه ( را ) را به صورت ( رو ) می نویسم , بعضی وقتها نه . کتاب "اصول شکسته نویسی " آقای علی صلحجو , که راهنمای من هم هست ,  اجازه هر دو را در زبان محاوره می دهد , خواستم گفته باشم که بزرگان به بزرگی خودشون ببخشند .



اولین یاداشت : زمان چهل ساله

قبلاً فکر می کردم زمان یک خط صافه که درش مثل طول و ارتفاع  جلو می ریم , با این تفاوت که در زمان عقب نمی شه رفت ( یا فعلاً ماشین زمانی برای این کار اختراع نشده ) , ولی اشتباه می کردم . یک ضرب  الامثلی هست که تقریباً معنی می ده زمان  از نظر شخصی که منتظر جوش آمدن کتریه و شخصی که کتریش جوش آمده متفاوته , که درست هم هست ؛ فقط باید در سن درستی باشید که احساسش کنید . وقتی مدرسه ای بودم برای بزرگتر شدن و تمام شدن مدرسه که انصافاً اون زمان به دارالتادیب بیشتر شبیه بود حرص می زدم , زمان هم به طبع خودش مثل حلزونی که تو هوای مرطوب چندتا برگ تازه رو خورده و حالا هم هیچ عجله ای برای برگشتن به خونش نداره - که مثال بیخودیه چون خونه حلزون رو پشتشه , ولی حالا شما ببخشید - حرکت می کرد . الان تو چهل سالگی انگار که تو مسابقه دو هستم , اونم استقامت . صبح تا شب باید بدوم که به زمان برسم . اگه از صبح تو خونه باشم و فیلم ببینم استراحت کنم روزم هدر رفته , اگه هشت تا پنج سر کار باشم نصف روزم فقط صرف این شده که برای پول آخر برج بدوم . گاهی وقتم رو برای کاری هنری می گزارم ولی آخرش به خاطر طبیعت کمال گرایی که دارم از وقتی که گذاشتم  پشیمون می شم چون هیچوقت به اون حدی که می خوام نمی رسم .حتی کتاب هم که می خونم بیشتر می خواهم ببینم آخرش چی می شه - عادت تندخوانی کنکور هنوز بر قرار است - پس چاره چیه ؟

نگید که آدم باید کاری رو که لذتش رو می بره انجام بده .خواهش می کنم نگید چون چند نفر از ما واقعاً کاری رو می کنیم که از درون هم راضیمون می کنه ؟ حالا البته در این مورد بعداً , سر فرصت , بازم صحبت می کنیم ولی همینقدر بگم که الان تو این اوضاع بیکاری شاید این جور توقعات برای خیلی ها تجمل به حساب بیاد , برگردم به حرف اولم . وقتی بیست و یک سالم بود ده تا دوازده تا فردا را می تونستی هدر بدی , به هیچ جایی هم برنمی خورد ولی الان هر شب که می خوابی یک ترسی , نه ترس بیشتر یک هشداری پشت سر آدم درست بالای مخچه به ضربان در میاد . امروز تمام شد و فردا تو یک روز نزدیک تر می شی , به چی؟ نمی دونم . من ترس از مردن ندارم - اینقدر جوانتر و بهتر از خودم از پیشم رفتن که جای ترس نمی مونه , در ثانی از یک زمانی به بعد فکر کنم وقتی همه مادر بزرگها و پدر بزرگها از این دنیا رفتن , ناخودآگاه مطمئن می شین که تنها کاری که همه آدمها بدون استثناء انجام می دن مردنه -  اووف بحث سنگین شد ولی آخر کلام اینکه تو این سن آرزوی اینکه امروز روز خوبی باشه ازهر زمان دیگه ای که تاحالا تجربه کردم بیشتره . تواین سن زمان فقط جلو نمی ره , در حین جلو رفتن از هم طرف فشار هم میاره انقدر که دیگه کم کم  آدم در خودش فرو می ره .

پیوست : الان دوباره خوندم دیدم متن خیلی دلگیره در صورتی که قصدم بیان یک وضعیت بود نه ناله . به محض اینکه یاد بگیرم یک آهنگ شیش و هشت کنار متن می ذارم .حتما .