همه خدابیامرزها

سرمای هوا بقول مامابرزگ خدابیامرز وانگزاشته . مامانی  خدابیامرز می گفت چله کوچیک دیگه . عمو... عموهای خدابیامرزم همه گرمایی بودند . سپیده آخراش خیلی سردش می شد برای همین تو بهار هم پتو برقی می گذاشت . سپیده خونه خودشون هم که بود   ......................سپیده خوشگلم , سپیده َعزیزم 

چرا ترکمون کردی ؟

و من اینجا نشستم , بغل بخاری و به این فکر می کنم که چرا باید اسیر این بدن ساده و محصور کننده باشم . گاهی وقتها احساس می کنم که تمام وجودم با بخیه به هم وصله و اگه سعی کنم این نخها پاره می شند و من از این قالب ابتدایی و محدود فرار می کنم و بین ستاره ها و غبارهای کهکشانی برای خودم خونه می سازم , جایی که درش همه ترکم نکردند .

پیوست : آهنگ until it sleeps از متالیکا 

نتیجه تصویری برای until it sleeps

کلاس زبان و مشاوره روانشناسی

امروز امتحان زبان دادم . فکر نکنم دوباره برم- بسه دیگه , قبلش به حساب اینکه معلم بشم این یکسال آخرم خوندم , الان زده شدم - ولی  یک اخلاق خیلی بد پیدا کردم , اصلا حوصله لوس بازی و سر و کله زدن با مردم را ندارم , اینطوری نبودما - برای همین قید معلمی را زدم  - قبلاً از گوشه کنایه های مردم ناراحت نمی شدم و می گفتم هر سری یه عقلی داره , الان می خوام bite their head off کله شون رو بًَِکنم . 

خدایا شکرت که شوهر نکردم - تنها باری که دلم داشت می لرزید تو سی سالگی اون موقعها بود و تنها عشقم , بماند - از روزی که خودم رو شناختم می دونستم بدرد ازدواج نمی خورم . هم بدبخت می شم , هم یکی دیگه رو بد بخت می کنم .  دیگه اینکه با صورت گرد و موهای رنگ نکرده , معمولاً سِنم را اشتباه می گیرند . بعد که راستش رو می گم یه "اااااِ" تحویلم می دن که نمی دونم خوبه یا بد . 

پیوست یک : موضوع صحبت این دفعه با مشاورم رو همین بی اعصابی باید بگذارم .

پیوست دو : پدرم یک چیزی می دونست که نگذاشت از بچه گی رزمی کار بشم .

پیوست سه : از بابت این ویروس خطرناک کُرنا , خواستم به عزیزان بگم خیلی مواظب خودتون و خانواده باشید. 

آینه و بازیهایی که آدمها می کنند

اتفاقی که افتاد این بود که بعد از مدتها - بخوانید ماهها - از یک بنده خدایی شماره گرفتم که به یکی از فجایع در تاریخ شماره گیری  و آشنایی اولیه در زندگیم ختم شد  . وقتی سن من رو هم  حساب کنید و اینکه چقدر تنهام - نمی دونم گفتم یا نه ولی من هیچ دوست صمیمی ندارم , بماند - چند روز حالم بد بود . به حدی که خودمم مونده بودم چرا برای یک آدمی که از هیچ نظری ارزش من رو نداره ینقدر ارزش قائل می شم . وقتی حالم اینقدر بهتر شد که با هر آهنگ شش و هشتی زیر گریه نمی زدم فهمیدم چقدر از تنهایی خودم می ترسم , چند روز گذشت و وقتی دیدم هنوز زنده ام , فهمیدم تنهایی اینقدر هم ترسناک نیست .

بعد فهمیدم اگه به هر دلیلی تنها نبودم ولی عوضش با یک آدمی بودم که از جنس من نیست , چقدر همه چیز بدتر بود .

بعد از کلی فکر کردن آشغالها و نایلونهای و لباسهای اتاقم رو جمع کردم و بلاخره سرامیک کف اتاق را دیدم .

بعد فهمیدم که مشاورم راست می گه و اتاقم نشونه افکارمه درهم و برهم و فراموش شده , یاد یکی دیگه از حرفاش هم افتادم .

گفته بودم تو آینه نگاه نمی کنم ؟

اگر نمی خوام تنها باشم و در عین حال با اونهایی باشم که دوست دارم , باید این تصویر درهم و برهمی که تو آینه بهش نگاه نمی کنم را یک دست اساسی به سر و روش بکشم  - نگران نباشید من قرار نیست ژل تزریق کنم - وقت بگذارم و دلم و ذهنم را مرتب کنم .

می دونم سخته , و احتمالاً موفق نمی شم ولی ... واقعیته .

پیوست : کتاب بازی ها نوشته اریک برن یک شاهکار روانشناسیه , وقت کردین بخونید .

پیوست دوم : تقدیم به همه آدمهایی که به بهانه دوستی میان جلو , قصدشون استفاده و دور انداختن آدمه ولی باعث می شن چشم آدم باز بشه .ََََََ