همه واقعی ها و خیالیها

من یک خواهر کوچکتر واقعی دارم و دو تا برادر خیالی .

مثل خیلی از پدر و مادر های دهه شصت , والدین من اطلاعاتشون را در مورد پرورش فرزند از روش تربیت فرزند پدر و مادر خودشون وام گرفتند . لازم نیست بگم چه چیزهایی نبود که باعث شد پدر و مادرم اشتباهی بجای اینکه ما رو مثل دوتا دوست بار بیاورند , در مقابل هم قرار دادند  . در بهترین حالت رقیب هم شدیم و بدترین حالت دشمن خونی . 

تقصیر خواهرم یا من هم نیست . دو تا موجود کاملاً  متفاوتیم – بخوانید متضاد - که تنها وجه مشترکشان اینکه زیر یک سقف زندگی می کنند . درست مثل گودزیلا و گیدورا : تنفر ما از هم دلیل غریزی داره و درست مثل همین دو موجود عزیز به هم که میافتادیم خون بر پا می کردیم .البته از وقتی ازدواج کرده یک صلح نانوشته برقراره و ما خیلی متمددانه تر با هم رفتار می کنیم – شوهرش انصافاً پسر خوبیه , ولی اگه کاری کنه که خواهرم برگرده خونش حلاله.

من دوران مدرسه , دانشگاه و عشق و عاشقی و خنده ها و گریه ها را بدون خواهر گذراندم ولی عوضش دو تا برادر خیالی داشتم و دارم که خیلی دوستشون دارم . 

بزرگتره از خیلی جهات به خانواده پدری مخوصاً عمو وسطی خدا بیامرزم رفته . حتی مثل عموم به من که خواهرشم میگه شما . زود خانه اش رو جدا کرد و چون در کنار درس خوندن با عموم شریکی تو کار بساز بفروشی بودند وضع مالی خوبی داره , متاسفانه زود و با آدم اشتباهی ازدواج کرد که دو سال بیشتر طول نکشید . نتیجه اش یک پسر شد . برادرزاده ام الان شانزده ساله است , چشماها و راه رفتنش به برادرم رفته و بیشتر تو خودشه .

برادر زاده ام عاشقه برادر کوچکترمه که شیطون و لجبازه . بر عکس بزرگه ازدواج نکرد ولی تا دلتون بخواد دل دخترها رو شکوند . یک بار سر این هوس بازیهاش شش ماه باهاش قهر کرده ام . الان بهتر شده , یک دوست دختر خوشگل داره که خیلی خانومه و خیلی ارزش برای خودش قائله . برای همین هم برادر کوچیکم اصلاً نمی تونه بازیش بده . الان دو سالی می شه که با هم اند . خوب پول در میاره  ولی اهل بریز و بپاشه   . مثل بزرگه هوای من رو نداره ولی هر هفته  سر ساعت هفت پایین منتظرمه که با هم بریم کوه .

پیوست : دیروز تولد خواهرم بود . مادرم می رفت براش کادو بخره , گفتم یک چیزی از طرف من بگیره . دیشب که کادوها رو باز کرد دیدم یک شومیز زرشکیه .قشنگ بود .

پیوست دوم : این پست رو می گذارم ولی قبلش اشاره کنم که مطمئن باشید من دیوانه نیستم .

 

 

پیتزای نخورده و بادکنک من

آدم اگه هیچوقت پیزا نخوره به طبع هوسش رو هم نمی کنه , ممکنه کنجکاو باشه ولی هیچ خاطره ای از سس و پنیر کشدار و نان نازک زیر پیتزا نداره .

من اما پیتزا خوردم - فکر کنم وقتشه این استعاره مزحک رو تموم کنم - من رفیق داشتم , نه زیاد ولی همون تعداد کم آنقدر صمیمی بودند که خاطره و جای خالیشون یک سایه تاریک روی دلم انداخته . می پرسید چی شد ؟ زندگی . یکی از این مملکت رفت .یکی ازدواج کرده و تماسهای سه ماه یکدفعه جای خالی دردلهای مشترک و آروم آروممون  رو پر نمی میکنه : خوبی ,؟ خانواده خوبن ؟ چه خبر؟ ببخشید دخترم بیدار شد , زنگ می زنم. یکی کلاً یک دفعه گذاشت و رفت - هر جا هست سلامت باشه - ولی با اینکه بی معرفتی کرد دلم براش یک ذره شده . کلام آخر من یک دوست قدیمی احتیاج دارم  .صحبت سر تنهایی یا سختی زندگی نیست , بحث سر اون پیوند یگانه و مقدسیه که فقط تو دوستهایی پیدا می کنی که بد و خوبت رو دیدند و با تو بزرگ شدن , همزمان عاشق شدین , با هم گریه کردید و خندیدید و بَا این همه تو رو در زندگیشون می خوان . اون پیوند مثل بادکنکی که دوستش داشتم از دستم رها شد و من به آسمون خالی زل می زنم .


کوه و ماجرای تنها عشق من

دفعه دومی که دیدمش  مثل سربازها موها رو  زده بود ,  تو کوه مثل همیشه آدمها  خوب بودن ,خاصیت کوه اینطوری بود . 

یه محمد نامی بود که مثلاً منو می خواست ولی چون خوشتیپ و بچه معروف بود اهل ناز کشیدن نبود و همه چیز تو یک هفته تموم شد , البته من فکر می کردم هفته بعد بیاد کوه که نیومد اون هفته یکی از طولانیترین هفته های عمرم بود, بعداً می گم . 

او لاغر وبلند و سبزه بود. دفعه اولی که دیدمش غریبه نبود جزو اکیپهای قدیمه کوه بود که اهل موسیقی خارجی و متال بود . در واقع همینجوری هم آشنا شدیم . با دوستش اومدن سراغ من که از اکیپ خودم جدا افتاده بودم - که عجیب هم نبود , همه دوست پسر داشتن بغیر از من  - دوستش پرسید چی گوش می کنی گفتم محمد بسطامی که اون موقع هنوز در قید حیات بودن و من عاشق آلبوم افق مهرش بودم که با واکمن گوش می کردم , از دوستش پرسیدم تو چی گوش می کنی ؟ اسم یک گروه خارجی را آورد و من همینطوری نگاه کردم و او از پشت عینک به من نگاه می کرد و بعد از دیدن عکس العملم یا عدم اون آروم یک لبخند اژدها مانند تحویلم داد . دندانهاش ردیف و بهم چسبیده بود .دفعه دوم موهای بلند فرفری داشت و یک کلاه شبیه نقاشای فرانسوی هم سرش بود و اسم من رو یادش رفته بود . بی مقدمه ازم درباره کیفم پرسید و من جواب دادم و به تفسیر در باره فلاسک چایش توضیح داد که برام تازگی داشت . باهاش تو کافه پایینی قرار گذاشتم به شرط اینکه بهش کیک کشمشی بدم -که خودم خوردم - به جاش بهش پرتقال دادم که با هم خوردیم .

تمام مدت منتظر این بودم که  بهم شماره بده یا اشاره ای بکنه که از من خوشش اومده که نکرد .

زمستان گذشت . بهار دوباره با موهای کوتاه و خنده اژدهامانندش دیدمش ولی با من مثل یه دوست قدیمی تا کرد .  

تا اینکه خرداد شانسی دم پاساژ صفوییه دیدمش . کلی تحویلم گرفت . برای اولین دفعه در عمرم یک پسر من رو به کافی شاپ دعوت کرد .اون روز شماره اش رو به من داد منم توت فرنگی روی بستنیش رو خوردم - که کلی سرش غر زد - اون  زمان  هنوز دستاحدی موبایل نبود و ما ساعتی به هم زنگ می زدیم  .

تابستون شد و بخاطر دانشگاه  نمی تونستم کوه برم , فقط شنبه ها ساعت نه اخبارش رو از او می شنیدم  ؛ مثل یکی از دوستهای قدیمیم . پاییز که من رو دید مثل همیشه پر ازشوخی بود , اینطوری منم خیالم از دوستام راحت بود که دخالت نمی کردن , اما او وقتی با من بود چشماش از پشت عینک برق می زد و من عاشقش بودم . وقتی زمستون رسید باهم دوست شده بودیم .

 تا سیزده سال بعد هنوز دوست بودیم .   

پیوست : بودیم . ماضی ساده .