روزهای بد

و زمان می گذشت , کند و با حرکتی پیچک دار و زجر دهنده .طوبی تنها بود . اینبار تنهاتر از همیشه چون حتی  تخیلاتش هم  رهایش کرده بودند و به سَری سالم تر پناه برده بودند . 

آنروزها کار می کرد ولی دیگر ذوق کار نداشت ,  به ماده سگ کارگاه و توله های تازه متولدش غذا می داد بلکه زیبایی تولد و آن عشق تماماً غریزی مادر و فرزند مثل حبابی او راهم در خود راه دهد که نمی داد . افکارش مثل توری از جنس دود خاکستری دور سرش پیچیده شده بود و هر فکری مثل  ماری خیز برمی داشت و فکرِ دیگری را می بلعید تا اینکه ذهنش به چاهی شبیه بود پر از مارهایی که دم در دهان دیگری دارند . بر علف و چوب و ابزار کار دست می کشید ولی جنس اشیا در انگشتانش یکی بود. دور و محو , مثل لمس هر  چیز  از بین لایه های سنگین لباس . 

ارتباطش را با دنیای  خارج از دست داه بود .آنچه که همه را به افعالی  مثل بودن , درک کردن , زجر کشیدن , خوشحال بودن و صفاتی مثل تلاش , مقاومت , آینده نگری , امید یا ناامیدی و هم ذات پنداری وصل می کرد در او بریده شده بود . برای همین حتی نگاههای نگران مادر و گوشه کنایه های دلسوزانه پدر در مغزش مثل اشکال و اصوات , تهی از هر باری از اهمیت بودند :همگی مثل دیدن یک صندلی که همیشه آنجا بوده یا شنیدن صدای بوق ماشین از دور در ذهنش ثبت می شد . نه غمی بود نه شادی . نه خنده ای و نه اشکی . 

گهگاهی در خواب مرد شنی رویایی در صورتش می پاشَید که صبحگاه را کمی واضح تر و زنده تر می کرد ولی زمان می گذشت و طوبی بود و دریایی قیر مانند از گذشته که تمام روزها و شبها را به هم می چسباند و زندگی را به صورت ابتدایی از" بودن " تقلیل میداد و فقط زمان بود که با حرکتی زجر دهنده و پیچک وار روزها و شبها را                می ربود.

 

پیوست اول : اگر این احساسها را تجربه می کنید , یا یکی از عزیزانتان این نشانه ها را دارد , حتی نیمی از آنها را , لطفا ً, برای خدا به روانپزشک مراجهه کنید چون احتمال افسردگی حاد وجود دارد .

پیوست دوم : مرد شنی یا مورفیوس خدای خواب در دوران بت پرستی مسیحیان بوده که اکنون هم در ادبیاتشان ازش استفاده می کنند.    

جنایت و مکافات

'امشب علی  یاد علی افتادم .تو کوه باهاش آشناشدم - کلاً اگه پایه کوه بودی اون زمان اول و آخر با همه آشنا می شدی - اسمش رو میزارم  علی چون اسم مذهبی داشت و الان هم خدا را هزار بار شکر ازدواج کرده و صاحب یک فرزند عزیز شده .

سفید رو بود و پنج سال از من جوانتر . منم که آنروزها فقط زنده نبودم بلکه زندگی می کردم  صبحها حدود شش تو کافه بودم تا ساعت نه برم پلنگ چال . اولش مثل همه چیز دیگر با سلام و احوال پرسی شروع شد . چون " او " همیشه زودتر از من حدود چهار صبح راه می افتاد , من چند دفعه با علی هم مسیر شدم . الان که فکر می کنم مقصر اصلی - نه تنها مقصر - من بودم . 

از نگاهش , از شوخیهاش , از سئولاتش مخصوصاً در باره " او " فهمیده بودم که به من علاقه مند شده , اما فقط بهش توضیح دادم که توی یک رابطه جدی ام وقصد دوستی ندارم . راستش از اون علاقه معصومانه و ساده اش خوشم میامد . نگاه بی گناهش من رو یاد چند سال پیش خودم می انداخت . علی من بود قبل از اینکه " او " مثل گودالی منو در خودش ببلعه , طوری که دیگه معلوم نبود من از کجا شروع می شوم و "او" کجا تمام می شود . چیزی چسبنده تر و غلیظ تر از عشق تمامی من را ربوده بود. علی من را یاد این می انداخت که ستاره های چشمک زن و حرکت زمین ارتباطی با " او " ندارد . 

من نقطه تغییر در علی را دیدم درست جایی که دوستی خم بر می دارد و به سمت علاقه می رود ولی اهمیتی ندادم - شاید از خودخواهی , شاید نوعی انتقام از کائنات که مرا اسیر عشقی به بی رحمی طوفان کرده بود- بماند.

علی چند بار به من پیشنهاد داد من به حساب بچگی اش گذاشتم نه علاقه ای بالغانه .

بگذریم , علی باید به سربازی می رفت و هفته آخری که در کوه دیدمش , جدی و عصبانی پس زدمش . 

هفته اول که به غرب کشور رسید به من زنگ زد و من دوباره تلفنی دست رد بر سینه اش زدم , پیش خودم فکر می کردم زیادی این رابطه تفننی را ادامه دادم.

ولی آخر همان هفته وقتی غریبه ای از سربازی به من زنگ زد و خبر را داد دیگر قضیه تفنن نبود. علی مچ هر دو دستش را بریده بود و با اینکه به موقع بهش رسیدند تاندون دست چپش آسیب دیده بود وبه تهران منتقلش کردند , یک نامه هم برام نوشته بود که دوستش با لهجه غلیظ زنجانی پای تلفن برای من خواند.

در فاصله یک تلفن ده سال بزرگتر شدم و چون دسترسی به چیزی نداشتم به سرزنش خودم مشغول شدم . در این فاصله "او" بی خبر بود . علی با هر شگردی خانه مان را پیدا کرده بود و بعد بزور جلسات روان درمانی بردمش تا روزی که دکتر اعلام کرد دیگر حق دیدنش را ندارم . سال 85 پر از شماتت در فضایی خاکستری و دود مانند گذشت . 

داستان یکی از گناهان بزرگم را گفتم و دوباره جمله دکتر را مثل چکش در سرم احساس می کنم : ( شما بزرگتر بودی , شما در رابطه دیگری بودی , شما باید احتیاط می کردید .)

پیوست : برای چه این فاجعه خصوصی را اینجا عمومی کردم ؟

پیوست دوم : 

" تا حالا کسی رو کشتی؟"

" من  قلبهای زیادی رو شکستم "

قسمتی از دیالوگ فیلم " صورت زخمی "


                              

خونه دیگران

این خط را سه بار نوشتم و پاک کردم . امشب حال و حوصله نداشتم از قضا برادر بزرگترم که خیالیه زنگ زد و من برد یک رستوران به اصطلاح ایتالیایی ولی الان که فکر می کنم اگه منو رو خوب می گشتم کله پاچه هم پیدا می شد . باهاش صحبت کردم , از حال مادر گفتم , گفت من که تخیلی ام کاری ازم بر نمیاد ولی تو بیشتر تو دست بالش باش , نگذار احساس تنهایی کنه . گفتم چشم ولی تو دلم حال مادرم رو درک می کنم , شاید کمی . در کنار من بودن حالش رو خوب نمی کنه . شاید حتی دلیلی برای ناراحت شدنش هم باشم . نمی دونم . مشکل خانواده ما دقیقاً همینه . موقع ناراحتی بلد نیستیم همدیگر را تسلا بدیم .

پیوست : جوونتر که بودم تو خیابَونها راه می رفتم پنجره بعضی از خونه ها را نگاه می کردم و فکر می کردم اینها چه جوری زندگی میکنند ؟ الان می دونم ولی این جوابی نیست که دوست داشتم . شبتون بخیر عزیزای دلم .