جنایت و مکافات

'امشب علی  یاد علی افتادم .تو کوه باهاش آشناشدم - کلاً اگه پایه کوه بودی اون زمان اول و آخر با همه آشنا می شدی - اسمش رو میزارم  علی چون اسم مذهبی داشت و الان هم خدا را هزار بار شکر ازدواج کرده و صاحب یک فرزند عزیز شده .

سفید رو بود و پنج سال از من جوانتر . منم که آنروزها فقط زنده نبودم بلکه زندگی می کردم  صبحها حدود شش تو کافه بودم تا ساعت نه برم پلنگ چال . اولش مثل همه چیز دیگر با سلام و احوال پرسی شروع شد . چون " او " همیشه زودتر از من حدود چهار صبح راه می افتاد , من چند دفعه با علی هم مسیر شدم . الان که فکر می کنم مقصر اصلی - نه تنها مقصر - من بودم . 

از نگاهش , از شوخیهاش , از سئولاتش مخصوصاً در باره " او " فهمیده بودم که به من علاقه مند شده , اما فقط بهش توضیح دادم که توی یک رابطه جدی ام وقصد دوستی ندارم . راستش از اون علاقه معصومانه و ساده اش خوشم میامد . نگاه بی گناهش من رو یاد چند سال پیش خودم می انداخت . علی من بود قبل از اینکه " او " مثل گودالی منو در خودش ببلعه , طوری که دیگه معلوم نبود من از کجا شروع می شوم و "او" کجا تمام می شود . چیزی چسبنده تر و غلیظ تر از عشق تمامی من را ربوده بود. علی من را یاد این می انداخت که ستاره های چشمک زن و حرکت زمین ارتباطی با " او " ندارد . 

من نقطه تغییر در علی را دیدم درست جایی که دوستی خم بر می دارد و به سمت علاقه می رود ولی اهمیتی ندادم - شاید از خودخواهی , شاید نوعی انتقام از کائنات که مرا اسیر عشقی به بی رحمی طوفان کرده بود- بماند.

علی چند بار به من پیشنهاد داد من به حساب بچگی اش گذاشتم نه علاقه ای بالغانه .

بگذریم , علی باید به سربازی می رفت و هفته آخری که در کوه دیدمش , جدی و عصبانی پس زدمش . 

هفته اول که به غرب کشور رسید به من زنگ زد و من دوباره تلفنی دست رد بر سینه اش زدم , پیش خودم فکر می کردم زیادی این رابطه تفننی را ادامه دادم.

ولی آخر همان هفته وقتی غریبه ای از سربازی به من زنگ زد و خبر را داد دیگر قضیه تفنن نبود. علی مچ هر دو دستش را بریده بود و با اینکه به موقع بهش رسیدند تاندون دست چپش آسیب دیده بود وبه تهران منتقلش کردند , یک نامه هم برام نوشته بود که دوستش با لهجه غلیظ زنجانی پای تلفن برای من خواند.

در فاصله یک تلفن ده سال بزرگتر شدم و چون دسترسی به چیزی نداشتم به سرزنش خودم مشغول شدم . در این فاصله "او" بی خبر بود . علی با هر شگردی خانه مان را پیدا کرده بود و بعد بزور جلسات روان درمانی بردمش تا روزی که دکتر اعلام کرد دیگر حق دیدنش را ندارم . سال 85 پر از شماتت در فضایی خاکستری و دود مانند گذشت . 

داستان یکی از گناهان بزرگم را گفتم و دوباره جمله دکتر را مثل چکش در سرم احساس می کنم : ( شما بزرگتر بودی , شما در رابطه دیگری بودی , شما باید احتیاط می کردید .)

پیوست : برای چه این فاجعه خصوصی را اینجا عمومی کردم ؟

پیوست دوم : 

" تا حالا کسی رو کشتی؟"

" من  قلبهای زیادی رو شکستم "

قسمتی از دیالوگ فیلم " صورت زخمی "


                              

نظرات 4 + ارسال نظر
عابر دوشنبه 28 بهمن 1398 ساعت 14:32

دو جمله تون برام خیلی جالب بود..خیلی

معلوم نبود من از کجا شروع می شوم و "او" کجا تمام می شود
درست جایی که دوستی خم بر می دارد و به سمت علاقه می رود

اما مگر در دوستی علاقه نیست؟
من جمله تون رو این جوری می فهمم که:

درست جایی که دوستی خم بر می دارد که هر یک به سمت علاقه ی خودش می رود

درست می فرمایید , در واقع بیشتر منظور دوستی علی بود که به سمت عشق رفت ولی من متاسفانه کاری نکردم .راستش کلمه عشق اینقدر این روزها دم دستی شده که با بی میلی میرم سراغش .ممنون از نظرتون .راستش الان یادم آمد این اصطلاح درداستانههای انگلیسی زبان استفاده می شه من از اونها وام گرفتم .

ادمین دوشنبه 28 بهمن 1398 ساعت 03:50

راستی
معذرت میخوام اگه نظرهاتون و نمایش نمیدم. ( البته نظر هیچکس و نمایش نمیدم ) ولی نظرات تمام دوستان خونده میشه .

همین که حوصله می کنید و می خوانید خیلی خوشحالم می کنه

ادمین دوشنبه 28 بهمن 1398 ساعت 03:48 https://ashghaneha.blogsky.com

منظورم از شهامت گفتن . گفتن پیش وجدان خودتون بود. خیلی ها هنوز با خودشونم رو راست نیستند.

نه مانی جان اینطور نیست , نه

ادمین دوشنبه 28 بهمن 1398 ساعت 02:15 https://ashghaneha.blogsky.com

قلمتون مانا .

چقدر خوبه ادم ها شهامت گفتن اشتباهشون و داشته باشند

نه اگه شهامت داشتم از بی نام و نشونی وبلاگ استفاده نمی کردم , ممنون مانی جان .
خوانساری ها به عزیز در زبان خودشان مانی می گویند .

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد