آدم اگه هیچوقت پیزا نخوره به طبع هوسش رو هم نمی کنه , ممکنه کنجکاو باشه ولی هیچ خاطره ای از سس و پنیر کشدار و نان نازک زیر پیتزا نداره .
من اما پیتزا خوردم - فکر کنم وقتشه این استعاره مزحک رو تموم کنم - من رفیق داشتم , نه زیاد ولی همون تعداد کم آنقدر صمیمی بودند که خاطره و جای خالیشون یک سایه تاریک روی دلم انداخته . می پرسید چی شد ؟ زندگی . یکی از این مملکت رفت .یکی ازدواج کرده و تماسهای سه ماه یکدفعه جای خالی دردلهای مشترک و آروم آروممون رو پر نمی میکنه : خوبی ,؟ خانواده خوبن ؟ چه خبر؟ ببخشید دخترم بیدار شد , زنگ می زنم. یکی کلاً یک دفعه گذاشت و رفت - هر جا هست سلامت باشه - ولی با اینکه بی معرفتی کرد دلم براش یک ذره شده . کلام آخر من یک دوست قدیمی احتیاج دارم .صحبت سر تنهایی یا سختی زندگی نیست , بحث سر اون پیوند یگانه و مقدسیه که فقط تو دوستهایی پیدا می کنی که بد و خوبت رو دیدند و با تو بزرگ شدن , همزمان عاشق شدین , با هم گریه کردید و خندیدید و بَا این همه تو رو در زندگیشون می خوان . اون پیوند مثل بادکنکی که دوستش داشتم از دستم رها شد و من به آسمون خالی زل می زنم .
منم گاهی دلم یاد دوستای قدیمی رو میکنه. شاید دو یا سه نفر. هرکس سرنوشت خودشو داره. ولی بدتر اینه که برگردی و ببینی دیگه هیچی سرجاش نیست. یعنی دوست قدیمی رو میبینی ولی دیگه اون فضا و اون حس نیست، یا یکطرفست. خلاصه اینکه زمان همه چیز رو عوض میکنه. یعنی در واقع آدما رو عوض میکنه، اونوقت همه چیز هم باهاش عوض میشن
درست می گی . کافیه صبر کنی و زمان همین بلا را سر همه می آورد . ممنون از نظرتون