امروز بعد از دو ماه سلام و عشوه نازکشی یکی از آقایون همسایه شماره ام رو گرفت - بیشتر به زور گیری شبیه بود - بماند , اولین پیغامی که داده فیلم عضلات بازوی خودش را فرستاده . و من نمی دونم خوشحال باشم که اینقدر زود شناختم چه تیپیه , تیپ من که نیست , یا به حال خودم بگریم که اگه آدمی هم سراغم را می گیره هنوز فکر می کنه فیلم بازوهای ورقلمبیدش برای من جالبه - انگار دنبال یکی می گشتم که قراره بره شکار یا با قبیله بغلی بجنگه - بماند.
حالم گرفته شد . نه از اینکه این آقا اهل پرورش اندام و باشگاست نه اصلاً , ولی از اینکه تو همین پیغام اولی فهمیدم هم تیپ و هم جنس من نیست ناراحت شدم. قبلاً, از اینکه به چشم یکی زیبا میا مدم دلم یکجور خوبی می شد , تو این سن از این فرصتها زیاد نیست , اما الان باید یک خطابه درست کنم که چرا نمی توانیم با هم دوست باشیم و همش هم دروغ باید بگم . چون نمی توانید به یک نفر دیگه با خیال راحت بگید که قربون من و تو اصلاً حرفی برای گفتن به هم نداریم .
دلم برای دلخوشیهایی که به خودم دادم سوخت .اگه بجای اینهمه درسی که خوندم و می خونم یکم آداب معاشرت اجتماعی یاد می گرفتم الان مثل مگسی که یک بچه شیطون بالش رو کنده , بی خودی در برابر ساده ترین مراودات ورجه ورجه نمی کردم .
پیوست : امروز یک جمله خیلی قشنگ توی یک سریال شنیدم .معنیش می شه : من تو این سالها زندگی نمی کردم , من منتظر مردن بودم.
پیوست دوم : نمی خواستم اینجا ناله کنم , ببخشید .
به خودم قول دادم حال خراب رو اینجا نیارم .ولی ... اوف
چی بگم ؟ بیکاریه با مدرک مهندسی و ده سال سابقه کار .مسئله سر بی پولی نیست . دست دراز کردن جلو پدر مادره .و این روزها که بدون اینکه خاطره ای از خودشون بگذارن ازم دزدیه می شن .
اگر ازدواج کرده بودم شاید وضع فرق می کرد - هر چند دست دراز کردن جلو شوهر باید بدتر باشه - ولی خیلی خانومها را می بینم که شوهرشون بدون هیچ سرکوفت که هیچ حتی با خوشحالی تمام با ولخرجیهای خانم راه میان , یکیش پسرخاله من , که تازه استقبال هم می کنه . کاش بعضی از اقایون بدونند که راضی کردن خانومشون لزوماً زن ذلیلی نیست . کاش بعضی از خانوم ها هم بدونند که با یک بنده خدایی ازدواج کردند از جنس خودشون نه خودپرداز . از بیکاری ببین به کجا رسیدم .
سالها پیش یکی بود که دوستش داشته ام و دلم می خواست باهاش ازدواج کنم , او هم همین رو می خواست فقط هشت سال بعدش که دیگه من دوستش نداشتم .بعداً در موردش می گم .
از بچه گی یادگرفته بودم که باید مثل پدر و مادرم عاشق باشم تا ازدواج کنم . این قانون جزو خط قرمزهای منه .
از تنهایی نه می ترسم نه بدم می یاد , ولی از اینکه مبادا دوباره عاشق نشم ... وحشت عمق ترسم رو نمی رسونه .
پیوست : یک سَری تو یوتوب به آهنگهای معروف دهه نود زدم . کلی خاطره از ماهواره آنالوگ و داد زدن های: یکم انورتر , حالا تکون نخور, زنده شد. َ
توی برف راه می رفتم و مادرها را می دیدم که بچه ها را پوشانده بودند و با مراقبت برف بازی می کردند .
دلم یک قلوه سنگ شد و تو گلوم راه نفس را بست .
شوق برفبازی تو این هوا رو ندارم - بیشتر می ترسم لیز بخورم یا سرما - اما ... اگه یک کوچولویی از خودم داشتم که هی جیغ می زد برف دلش می خواست با دقت می پوشوندمش و از سرما نمی تر سیدم .
با حال خراب اومدم خونه و بعد از یک لیوان چای ویک نخ سیگار تازه همه دلایل اینکه مادر خوبی نخواهم بود یادم اومد . یادم اومد که این تصمیم شخصی را سالها پیش با عقلم گرفته ام و ندیدن شادی کودکِ نداشته ام , عوضش نمی کنه . من بچه دار نشدم چون به همراه خیلی دلایل دیگه عمق مسئولیت خلق یک موجود دیگه در این دنیا را می دانستم . یک ساعت برفبازی این مسئولیت رو کم رنگ نمی کنه .
اینجا فقط و فقط تصمیم شخصی خودم رابا توجه به شناخت خودم گفتم و به هیچ عنوان قصد جسارت به مادران فداکار در تمام دنیا مخصوصاً ایران رو ندارم . واقعیت اینکه من آدم فداکاری نبوده و نیستم .
پیوست : هنوز زمستان و هنوز اخوان ثالث و درختان بلور آجینش با صدای گرم استاد ناظری .