امروز امتحان زبان دادم . فکر نکنم دوباره برم- بسه دیگه , قبلش به حساب اینکه معلم بشم این یکسال آخرم خوندم , الان زده شدم - ولی یک اخلاق خیلی بد پیدا کردم , اصلا حوصله لوس بازی و سر و کله زدن با مردم را ندارم , اینطوری نبودما - برای همین قید معلمی را زدم - قبلاً از گوشه کنایه های مردم ناراحت نمی شدم و می گفتم هر سری یه عقلی داره , الان می خوام bite their head off کله شون رو بًَِکنم .
خدایا شکرت که شوهر نکردم - تنها باری که دلم داشت می لرزید تو سی سالگی اون موقعها بود و تنها عشقم , بماند - از روزی که خودم رو شناختم می دونستم بدرد ازدواج نمی خورم . هم بدبخت می شم , هم یکی دیگه رو بد بخت می کنم . دیگه اینکه با صورت گرد و موهای رنگ نکرده , معمولاً سِنم را اشتباه می گیرند . بعد که راستش رو می گم یه "اااااِ" تحویلم می دن که نمی دونم خوبه یا بد .
پیوست یک : موضوع صحبت این دفعه با مشاورم رو همین بی اعصابی باید بگذارم .
پیوست دو : پدرم یک چیزی می دونست که نگذاشت از بچه گی رزمی کار بشم .
پیوست سه : از بابت این ویروس خطرناک کُرنا , خواستم به عزیزان بگم خیلی مواظب خودتون و خانواده باشید.