تا به حال سر هیچ کاری اینقدر احساس خستگی نکرده بودم . نه کارگاه , نه شرکت , نه تدریس نه بقیشون . استخوانهام هم خستند . شاید برای اینه که سنم بالا رفته . فشار عصبی هم هست - تا جا بیافتم و قلق فروش دستم بیاد خیلی مونده - البته اینکه روز تعطیل رسمی هم باید برم سر کار کمکی نمی کنه ولی از طرفی هم هر شغلی شرایط خودش رو داره . بماند .
انگار وارد یک دنیای دیگه شدم . قوانین کار خیلی متفاوته . عملا هیچ دستور عملی وجود نداره و هر مشتری قلق خودش رو داره . هم جالبه هم بینهایت اعصاب خوردکن .مخصوصا که بی ملاحظه گی و در بعضی موارد بی ادبی مشتری ها را می بینی . من با این اخلاقها بیگانه نیستم ولی از یک خانم شیک و زیبا که آخرین مد روز رو پوشیده توقع نداشتم که مثلا لباس زیری رو که خریده پس بیاره - اونم تو این کرونا - بازم بماند .
این یک یادداشت کوتاهه که بگم زنده ام و خسته و در عین حال با یک کنجکاوی سر کار می رم تا ببینم ملت همیشه در صحنه چه آتیشی می خوان بسوزونن .
من از آدمهای موفق بدم میاد , قبلن هم گفتم . بگذارید به حساب حسودی و بدبختی و بی عرضه گی من . بگذارید به حساب تنبلی و خنگی من . بگذارید به حساب اینکه من هم یک بیمار روانی دیگه در این مرز پر گوهر و سرچشمه خشکیده هنرم . مهم نیست . از یک سنی به بعد بعضی نظرها واقعا مهم نیست . چون می دونم . چی رو ؟ اینکه هر آدم موفقی یک جایی , یک لحظه ای , یک عمری ,یا یک جوری برای یک بار هم که شده زیر چتری یک دستی یا یک حرف خردمندانه ای یا حتی در پناه یک خانواده حمایتگر بوده - تمام لحظاتی که از کنار ما رد می شن ممکنه لحظه ای باشه که دست اون آدم موفق را گرفته باشند , حتی برای چند لحظه یا جمله ای بهش گفتن که آینده اش رو عوض کرد - یک نقاش , یه هنرمند , مترجم , نویسنده یا کارخونه دار موفق ایرانی رو اسم ببرید من درست لحظه ای که زندگیش خم برداشت رو می گم , یا اینکه چطوری شانس آورد یا حتی بقیه رو پله کرد .
من اما هیچ کس را در شب تاریک و طوفانی نکشتم من اما راه بر مرد ربا خواری نبستم من اما نیمه های شب زبامی بر سر بامی نجستم
نمی دونم یک دفعه یاد شاملو افتادم . ختم کلام . من خنگ نبودم , بی استعداد نبود , تنبل یا بی عرضه نبودم . اما هیچ وقت موفق هم نبودم . مثل بقیه شما . سالها پیش قبل از دانشگاه به بچه های کوچکتر از خودم تو دوست و فامیل درس می دادم اما همون دوست فامیل عزیز پولم رو خوردن . وقت قبولی دانشگاه باوجود اینکه همه می دونستن من اینکاره نیستم ولی احدی حرفی از اینکه استعدادت جای دیگه است نزد - منم ترسو بودم , مثل خیلی از شما - لباس مهندسی رو تنم کردم که زبر و نامیزون و بد دوخت بود . چند سالی مهندس بودم تا اینکه بیماری عصبی گرفتم . امتحان TTC یا همون دوره معلمی زبان را دادم و لباس خوش دوخت معلمی رو پوشیدم که سه سایز برای من بی زبان بزرگ بود . رفتم سالها در کارگاه کار کردم اینقدر که دستام پینه بست و خود پدرم هم دوماه دو ماه کارگاه رو می سپرد به من . این رخت دیگه پوست من شده بود . تا اینکه یک استاد نقاشی رو ابریشم - که سالها دنبالش بودم - پیدا کردم در حین کار نقاشی کشیدم و انصافا هم کارم بد نبود تا اینکه , این یکی بماند . لباس نقاش شدن درست اندازه تنم شد ولی مجبور شدم یا مجبورم کردن که مثل ماری که بیموقع پوست می اندازه بزور از تنم بکنم و برای محکم کاری بسوزونمش . کار کارگاه ادامه داشت ولی در من سکونی ایجاد شده بود , چیز بیشتر یاد نمی گرفتم یا یادم نمی دادن - هر چقدر هم که اصرار می کردم - و البته طبیعتاً هم آدم فنی نبودم . تا همین چند وقت پیش . یک بار نوشتم که مغازه لباس فروشی در شهرک خودمان در خواست فروشنده داده بودن و وقتی من رفتم بهم گفتن سنت زیاده , خوب چهل روز پیش بهم زنگ زدن و از همون روز اول کلید مغازه رو بهم دادن , بهم می گن " طوبی جان " و وقتی می خوان بگن بی عرضه گی کردی که مشتری پرید به محترمانه ترین شکل ممکن می گن که فکرشم نمی کنید ,- کسب و کار خانوادگیشونه و بسیار خانواده اصیل و محترمی هستن , اینو می دونم چون به همه چیز می شه تظاهر کرد جزاصالت . تا خونه پنج دقیقه پیاده رویه و بر خلاف کارگاه همکارام آدمهای بسیار تحصیل کرده , فهمیده و باهوشی هستن . تمام هفته تمام وقت کار می کنم و حقوقم مقدار زیادیش درصدیه , که انصافا زیاد نیست ولی از اونی که فکر می کردم کمتر نیست پس فعلاًً ماندگارم .آهان بیمه هم نیستم . تو این پوست جدید هر روز با طبیعت درونگرا و خجالتی خودم می جنگم و بعضی وقتا حتی پیروز می شم . بزرگترین اشکالش اینکه روسای من آدمهای موفقین . همین .
عمری باشه بازم در باره این پوست جدید می نویسم .
گاهی وضعیت یا موقعیت آدم سالهای سال بی هیچ تغییری باقی می مونه مثل برفه های قله عزیز و عظیم دماوند . گاهی زیر این عظمت ,برفها روز پشت روز و هفته پشت هفته اینقدر خم بر می داری که تصور آینده بهتر یا حتی متفاوت تر برات به خاطره گنگی از کودکی تبدیل می شود , هر بار که این خاطره را بیاد میاوری در واقع کپی خاطره اصلی را بیاد می آوری و دفعه بعد کپی همان کپی قبلی - چقدر نوشتم " کپی " معادل بهترش چیه ؟- در نهایت آرزوت برای آینده بهتر شرایط متفاوت تر به یک تصویر گنگ و بی شکی تبدیل می شه که خودت هم اصلش را به خاطر نمی آوری .
بعضی وقتها همه چیز - حتی آنهایی که لذتهای کوچکت بودند , یا حتی رویاهایی که آرامت می کردند- زیر سرمای خشونت خاموشی که درش زندگی می کنی تبدیل به سیم خاردارهایی می شوند که صبح یا شب مجبوری همراه با غذا میل کنی . سالها می گذره و تو فقط حسرت , تحقیر و افسوس را مثل سه دوست یا عاشق با خودت به کافی شاپ یا رختخواب می بری .
قبلاٌ بارها گفتم که مذهبی نیستم , پس دعایی هم در جهت گشایشی , رحمتی یا ترحم نکردم - یا اگه دعایی در کار بوده یک واکنش ناخوداگاه بین شوری اشکها بوده - بماند , می دونم که دارم خیلی خیلی ناشکری می کنم ولی شما کمی تحمل کنید و من بقیه رو می گم .
اون روز مثل بقیه روزها بود , حتی حدس رو هم نمی زدم که ماه آینده اینقدر تغییر در زندگیم پیدا بشه , ولی شد . حضرت سعدی فرموده که : " خدا گر ز حکمت ببندد دری ز رحمت گشاید در دیگری " ولی اشاره ای به اینکه فاصله زمانی بین این بستن و گشودن چقدره نکرده . فکر می کنم این فاصله همون عنصریه که زندگیه من ازش خالیه : ایمان .
همه اینها رو گفتم که بگم یک پنجره هم برای من باز شده , نصفه نمیه , اوشن ویو هم که نیست هیچ , به خیابان هم باز نمی شه . اما یه پنجره است . تا آخر برج معلوم می شه که داشتم خودم رو گول می زدم و زندگی هوس کرده یکی دیگه از شوخی های جلفش رو با من بکنه , یا نه . یک کور سوی امیدی هست . نمی دونم . نمی تونم بخاطر یک شانس - که از نظر خیلیها شانس هم نیست - بخودم امید بدم ولی از ته دل می خوام , آرزو می کنم , خدایا ذره ذره طلب می کنم که امیدم - مثل بقیه مواقع - توهم نباشه .
پیوست : همه داستان رو آخر برج که تکلیفم روشن شد می گم .
پیوست دوم : به جای ناله های من بروید و آهنگ It' my ;life باز خوانی Bon Jovi را گوش بدین و حال کنید .