انشای امروز : اگر به خودم بود

بعد از دو هفته سرما خوردگی بد امروز اینقدر سبک تر شدم که یک ساعتی رفتم بیرون و با خانوم همسایه و سگش دور شهرک گشت زدیم . این خانوم موجود عجیبیه , مخلوطی از اشرافیگری ریشه دار , علاقه و  احترام عجیب به زیبایی و زبان تند و آتشین . نمی دونم شاید با روندی که من طی می کنم بیست سال دیگه من هم نسخه بدل ایشون باشم . اشکال من , اشکال بزرگ من اینه که هیچ وقت در زندگی هدفگرا نبودم . تصحیح می کنم قدرت جنگیندن برای اهدافم را نداشتم برای همینه که از بیشترشون به  صورت رویا های تکه تکه برای خالی کردن لحظات غمزده کارگاه استفاده می شه . این فقط یک یادداشت کوتاهه که به خودم یادآوری کنم حال روحی خوبی ندارم ولی می دونم که بهتر می شم . 

فکر تمام ساعت هایی که تو کارگاه باید بزور بسوزونم هم ناراحتم می کنه هم عصبانی و هر دو حس هم از این درک ناشی می شن که من وقت زیادی برای سوزوندن ندارم . اگه به خودم بود الان تو همین کرونا دنبال نیمه گمشده ام دنیا را می گشتم , روی ابریشم نقاشی های بیشتری با زمینه طوسی و لکه هایی به رنگ خون یا آبی طاووسی می کشیدم , اگه به خودم بود روزها کنار یک دریا - هر دریایی فرق نمی کنه - پابرهنه راه می رفتم و دکلمه های شاملو و آهنگ های جانی کش گوش می کردم , اگر به خودم بود بگذریم . بقول سعدی جان- فکر کنم -  " در اگر نتوان نشست "

یار بی وفا

چشمهای  سیاه و درشتی داشت و یک خال خوشگل روی استخوان گونه  راستش که آدم را یاد هنرپیشه های قدیمی می انداخت . هیکلش حرف نداشت - و همیشه باعث حسادت من بود - در عین حال سلیقه اش در انتخاب دوست پسر آنقدر بد بود که نمی دانم چند بار اشک ریزان و دلشکسته خیابانها را دور زدیم تا حالش بهتر شه . مثل بیشتر دخترها دنبال پدر مرحومش بین پسرهای خام و ناپخته آن دوره می گشت و خوب عاقبتش معلومه . اما عجیب خندان و پر انرژی بود . هم رشته بودیم و هر دو از دانشگاه متنفر .ولی او مجبور بود بخاطر شرایط مالی کار تو این رشته را ادامه بده , اجباری که من نداشتم .البته ناگفته نماند که مادر بسیار قوی و سختگیری داشت که براش در یک شرکت اسم و رسم دار کار پیدا کرد , کی می دونه شاید منم اگه بجای روزنامه همشهری  , پارتی داشتم , بماند . گذشته . دوستم بود و دوستش داشتم حتی اگر بچه های فضول و عقده ای اون سالها پشت سرش حرف می زدن : چون مدام دوست پسر های مختلف داشت و سیگار می کشید - چیزهایی که الان عادی شدن - می دونید خوشگل نبود , جذاب بود ولی به شدت بی سیاست و ساده رفتار می کرد و مدام به پسرهای مختلف که من از صد متریشون هم رد نمی شدم علاقه مند می شد . عملاً یک نوع خود آزاری انتخاب عشاق نامناسب داشت - می دونم چرا , اون موقع هم می دونستم - اما به شدت چموش و حرف گوش نکن بود . نمیدونم کی روابطمون خراب شد یعنی اشکال سر اینه که هیچ وقت این روابط لعنتی خراب نشد , قرار بود زنگ بزنه و نمی زد  و می رفت تا شش ماه دیگه که درخیابان یا خانقاه شانسی ببینمش . بعد لباش پر از خنده و کمی شرمنده گی می شد , دوباره با هم دوست می شدیم تا چند ماه بعد که کلاً فراموشم کنه .البته ناگفته نماند در آن زمان " او" هم در زندگیم بود و خودبه خود جای خالی همه را پر می کرد . الان گاهی به عکسش در صفحه خصوصیش تو اینستاگرام نگاه می کنم , اما مثل یک متولد حقیقی آبان پیام نمی دم . البته با اسم و عکس عجیبی هم که خودم دارم امکان نداره پیدام کنه . گاهی دلم براش تنگ می شه , برای شب امتحان و کتابهایی که لاش باز نشده بود و نوشتن تقلب , برای خنده های از ته دلش , برای ساعتها درد دل پای تلفن , کافی شاپ گردی های هر پنجشنبه و مهمتر از همه مرامی که داشت و اخلاقش که اهل قضاوت نبود . ولی , ولی سالها گذشته و حتی اگر دوست سابق عوض نشده باشه من عوض شدم .نمی تونم بگم بزرگ شدم بیشتر موجودی شدم که حوصله رفاقتهای نیم بست و انتظار برای تلفنی که از ساعت قرارش چند روز گذشته را ندارم . شاید خشن شدم یا خود خواه , ولی این تغییر را یکجور پوست اندازی می بینم که اگر چه منزوی ترم کرده اما در دل خودش یک نوع آزادی و مدلی از عزت نفس را با خودش آورده , اینکه در ابتدای چهل سالگی می دانم که احتیاجی به دیگری برای تجربه لذتهای زندگی ندارم  خودش نعمتیه , اینکه کرونا  سبک زندگی من را چندان عوض نکرد هم می تونه نشونه بدبختی و تنهایی باشه هم استقلال احساسی . من نمی دونم کدوم یکی ولی دوست دارم فکر کنم ساعتهایی که  منتظر تلفنی می شدم که هیچ وقت به صدا در نمیومد من را برای این روزها آماده کرده . شاید , شاید هم نه . 

و فرشته زیبای من

چطور یک آهنگ رو تفسیر کنم , شعرش که هیچی خودمم نمی فهمم - فنلاندیه - و بله می دونم که با گوگل می شه ترجمه اش کرد اما آخه , خوب نمی خواهم جادوش از بین بره , شاید خواننده داره در باره یک عشقی صحبت می کنه و مثل شعر های دیگه قربان صدقه خوشگلی یار می ره - البته بعیده - درهر صورت آهنگ پر از حس غربت و تنهاییه , تو ذهنم آهنگ راخواننده دیار سرما زیر یک آسمون دیگه در هوای گرم و شرجی جای دیگه برای شبهای بلند و سرزمین سردسیر و اسطوره های خودش خوانده , این روزها - ماهها درست تره - به آهنگ های آلترنیتو راک یا متال اوایل سال دو هزار سر می زنم و تو یوتوب شاهکارهای تازه پیدا می کنم - اینجا اسمشون رو نمیارم چون نمی دونم ولی تو بعضی زمینه ها محافظه کارم - بماند . وقتی شروع به نوشتن کردم قصدم فقط ابراز حسادت از خوشگلی و خوشتیپی هنرپیشه زن این سریال بود که تازه نقش یک خانم دکتر را هم بازی می کنه اما یاد داستان دیگر افتادم . یک نفر دیگه . یک موجود دیگه .

عزراییل در دین ما مورد ستایش و احترامه اما یادمه نوزده سالگی یا بیشتر در مقاله ای می خواندم که گویا در عهد عتیق یا شاید هم کتاب الهامات نوشته شده که او  به واسطه پرسشی که کرده بوده یا شاید زیر سوال بردن تصمیمات خدا یا یک همچین چیزی مورد غضب قرار می گیره و محکوم می شه که تا روز جزا روح مردگان را به جایگاه مورد نظر ببره , حالا بهشت و جهنم یا برزخ نمی دونم , کلا اطلاع درستی ندارم ولی عجیب به عزراییل علاقه مندم .در ذهنم همیشه هیات یک زن را دارد , همیشه , با صورتی معصوم و خسته , چشمهای درشت تیره و لبهایی که با دیدن هزاران هزار بار زیباترین و زشتترین صور افعال بشر باز هم نازک می شند و کمی در هم فرو می روند . عزراییل زیباست شاید نه به زیبایی رویایی  و درخشان  یوریل یا آن نگاه آرام بخش مادر گونه رافایل ؛ ولی در چشمانی  که در نتیجه سالها دیدن و تجربه کردن سنگی و بی  بخشش ممکنه بنظر بیایندهمیشه یک پرسشی هست یا شاید یک امیدی به اینکه : شاید ، شاید این یکی منو غافل گیر کنه . که معمولاً هم این اتفاق نمی افته - آدمها خیلی بیشتر اونکه دوست دارند اسیر دستهای سرنوشتشون هستند , حتی الگوها مون - ولی فرشته مرگ خسته و بدون گِله دستهای مرمر مانندش رو بر پیشانی اونی که نوبتش شده می کشه و تمام .

فرشته زیبای خسته , وقتی نوبتم شد منتظر زنی باش که گرچه نمی تونه غافلگیر یا خوشحالت کنه اما به همه اون چه که عزیز می دارم سوگند : که تو او را خوشحال خواهی کرد پس غریبه نباش عزیزکم , گاهی به خوابم بیا , مثل گذشته ها .

یوریل :Uriel

رافایل: Rafael