یار بی وفا

چشمهای  سیاه و درشتی داشت و یک خال خوشگل روی استخوان گونه  راستش که آدم را یاد هنرپیشه های قدیمی می انداخت . هیکلش حرف نداشت - و همیشه باعث حسادت من بود - در عین حال سلیقه اش در انتخاب دوست پسر آنقدر بد بود که نمی دانم چند بار اشک ریزان و دلشکسته خیابانها را دور زدیم تا حالش بهتر شه . مثل بیشتر دخترها دنبال پدر مرحومش بین پسرهای خام و ناپخته آن دوره می گشت و خوب عاقبتش معلومه . اما عجیب خندان و پر انرژی بود . هم رشته بودیم و هر دو از دانشگاه متنفر .ولی او مجبور بود بخاطر شرایط مالی کار تو این رشته را ادامه بده , اجباری که من نداشتم .البته ناگفته نماند که مادر بسیار قوی و سختگیری داشت که براش در یک شرکت اسم و رسم دار کار پیدا کرد , کی می دونه شاید منم اگه بجای روزنامه همشهری  , پارتی داشتم , بماند . گذشته . دوستم بود و دوستش داشتم حتی اگر بچه های فضول و عقده ای اون سالها پشت سرش حرف می زدن : چون مدام دوست پسر های مختلف داشت و سیگار می کشید - چیزهایی که الان عادی شدن - می دونید خوشگل نبود , جذاب بود ولی به شدت بی سیاست و ساده رفتار می کرد و مدام به پسرهای مختلف که من از صد متریشون هم رد نمی شدم علاقه مند می شد . عملاً یک نوع خود آزاری انتخاب عشاق نامناسب داشت - می دونم چرا , اون موقع هم می دونستم - اما به شدت چموش و حرف گوش نکن بود . نمیدونم کی روابطمون خراب شد یعنی اشکال سر اینه که هیچ وقت این روابط لعنتی خراب نشد , قرار بود زنگ بزنه و نمی زد  و می رفت تا شش ماه دیگه که درخیابان یا خانقاه شانسی ببینمش . بعد لباش پر از خنده و کمی شرمنده گی می شد , دوباره با هم دوست می شدیم تا چند ماه بعد که کلاً فراموشم کنه .البته ناگفته نماند در آن زمان " او" هم در زندگیم بود و خودبه خود جای خالی همه را پر می کرد . الان گاهی به عکسش در صفحه خصوصیش تو اینستاگرام نگاه می کنم , اما مثل یک متولد حقیقی آبان پیام نمی دم . البته با اسم و عکس عجیبی هم که خودم دارم امکان نداره پیدام کنه . گاهی دلم براش تنگ می شه , برای شب امتحان و کتابهایی که لاش باز نشده بود و نوشتن تقلب , برای خنده های از ته دلش , برای ساعتها درد دل پای تلفن , کافی شاپ گردی های هر پنجشنبه و مهمتر از همه مرامی که داشت و اخلاقش که اهل قضاوت نبود . ولی , ولی سالها گذشته و حتی اگر دوست سابق عوض نشده باشه من عوض شدم .نمی تونم بگم بزرگ شدم بیشتر موجودی شدم که حوصله رفاقتهای نیم بست و انتظار برای تلفنی که از ساعت قرارش چند روز گذشته را ندارم . شاید خشن شدم یا خود خواه , ولی این تغییر را یکجور پوست اندازی می بینم که اگر چه منزوی ترم کرده اما در دل خودش یک نوع آزادی و مدلی از عزت نفس را با خودش آورده , اینکه در ابتدای چهل سالگی می دانم که احتیاجی به دیگری برای تجربه لذتهای زندگی ندارم  خودش نعمتیه , اینکه کرونا  سبک زندگی من را چندان عوض نکرد هم می تونه نشونه بدبختی و تنهایی باشه هم استقلال احساسی . من نمی دونم کدوم یکی ولی دوست دارم فکر کنم ساعتهایی که  منتظر تلفنی می شدم که هیچ وقت به صدا در نمیومد من را برای این روزها آماده کرده . شاید , شاید هم نه . 

نظرات 1 + ارسال نظر
زارا چهارشنبه 28 آبان 1399 ساعت 01:22

به نظرم این مدل عوض شدن مال آدم های دل نازک و ملاحظه گر و باوفا هست.اونقدر آدم دل شکسته و دلگیر میشه و بی وفایی میبینه که ناخودآگاه یه پیله دور خودش میکشه و خشن و منزوی میشه و تنهایی رو ترجیح میده.بعدش تو تنهایی رشد میکنه و مستقل میشه.چیزی که دیگران ازش میترسن.اما خب
من خودم گاهی حس عجیبی به خودم پیدا میکنم وقتی تو جمع میرم متوجه تفاوت عمیقم با بقبه میشم .کاملا رد تنهایی و انزوا توی تمام وجنات و حرکات و صحبتای آدم قابل مشاهده میشه

پس راهی نیست . شاید باید حد وسط رو قبول کنیم و بپذیریم که همه اومدن که برن .ممنون از اینکه هستی زارای عزیز .

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد