ترسها و رویاها

ترس حس غریبی برام نیست , برعکس اینقدر به اون  پرش ناگهانی آدرنالین عادت کردم که عاشق - بخوانید معتاد- فیلمهای ترسناکم . در زندگی هم کم خطر نکردم , چه با نیت قبلی و حس به حق بودن  چه بی دلیل , مادرم رو هم پیر کردم , بماند . ولی از دلشوره متنفرم , از این دست رو دست گذاشتن و انتظار برای انفجاری که به نوعی , زمانی , خوب یا بد , درست یا غلط محکوم به تجربه اش هستم - هستیم- متنفرم . بگذریم . حرفهای خوب بزنیم . 

انگار نه انگار دو ماه پیش از گرما می نالیدم الان بخاری تو اتاقم روشن کردم و جوراب پشمی می پوشم . از کارهای دیگه این روزهای من آشناییم با یک خانوم شصت و خورده ای ساله است که با سگش شهرک رو به هم میریزه - سگش اندازه گربه است - ولی خودش زبونی داره که خدا رحم کنه, مبادا پرش به پرتون بگیره ولی با من مهربونه و بخشنده و عادت داره به رسم تهرانی های قدیم درسهای زندگی رو با کلی الفاظ بالای هیجده سالی که تا حالا نشنیده بودم - و خدایی از شنیدنشون رنگ به رنگ میشم - با آب و تاب به من درس بده .اصیل زاده است و یک روز کار سخت تو زندگیش نکرده مگر نگهداری از  سگهای مختلف زندگیش ولی گاهی به من می گه : زیبایی یا باهوشی یا خوب تربیت شدی و ناخودآگاه تشنه من قطره قطره های اعتماد به نفس رو از هر جا و هرکسی که ممکن باشه با ولع می بلعه , بگذریم . سعی کردم و دارم سعی می کنم روش زندگیم را تا جایی که می شه عوض کنم , عصرها که چه عرض کنم شبها ساعت هفت , هفت و نیم که برمی گردیم یک چایی می خورم و با همه خستگی میرم تو محوطه , گاهی راه می رم , گاهی کافه می خورم و همیشه موسیقی گوش می دم بعد برمیگردم و تو اتاقم سریال نگاه می کنم و سعی می کنم واقعا سعی می کنم به کارگاه و فلاکتی که هر روز جلوی چشمم هست , به دخترها خوشگل و لاغر شهرک و دوست پسرهاشون , به  موقعیتهایی که سوختند یا سوزوندم و بماند و همه فکرهای منفی دیگه فکر نکنم به آسمان مهربان شبهای سرد فکر می کنم و اگر چه تنهایی مثل سرمای دی به صورتم چنگ می کشه بابت همه دلایلی که لاقل اوضاع من رو بد یا بدتر از اینی که هست نکرده شاکرم . گاهی شاکر بودن وقتی فقر عمومی - در همه موارد و همه لایه های اجتماعی - به صورتت زل می زنه سخته و مرتب این فکر که خواهر و شوهرش مهاجرت کنند هم دیوانه ام می کنه از حسادت هم پر از حسرتم می کنه - بابا اون که بیشتر از همه زحمت کشید من بودم- بعدش وقتی اشکها پشت پلکم جمع می شه یه بچه که این سالها سعی کردم بهتر ازش مراقبت کنم از درونم بیرون می پره و منو با خودش به دنیای رویاهایی می بره که درش چهل ساله نیستم یا اگر هستم ایرادی نداره , برام از عشقی که منتظره نجوا می کنه و تمام جاهای دیدنی دنیا و غذاهای عجیب و غریبی که قراره بخورم و شبهایی که تا نزدیک صبح  می رقصم مثل شهرزاد قصه گو تعریف می کنه و اگر چه که هیچ کدوم واقعی نیست ولی گاهی اوقات کافیه که منو به یک روز دیگر بکشونه , گاهی .

پیوست : هر چی فکر می کنم عنوان مناسبی برای این هردمبیلی که نوشتم پیدا نکردم .

بوسه ای از بلبل

سی و دو سال پیش بود . خاله مهمانی داشت و چون دکتر الف هم بود می دونستم مهمه و مادرم احتمالا کلی سفارش کرده بود که مودب باشیم که البته ناگفته نماند در صورتی که جنگ جهانی سوم بین من خواهر در نمی گرفت - که معمولا هم در مهمانی های خاله اینقدر سرگرمی بود که در نمی گرفت ما مودب بودیم - مهمانها را نمی شناختم اما زود با بچه دختر یکی از اونها دوست شدیم و رفتیم لگو بازی . یک ساعت بعد که همون پسر بچه مذکور یک دنبک اندازه هیکلش دست گرفت و ضرب زد من در حال در آوردن شاخ بودم و اینکه فهمیدم مهمانها از اهالی موسیقی اند . یکشون یک آقایی با ریش و عینک بود که  سکوت سنگینش من رو می ترسوند و منم راستش در سنی نبودم که بخوام مرحوم مشکاتیان را  بشناسم . بگذریم . هشت ساله بودم و سر زبون دار و بهترین لباسم رو پوشیده بودم و احساس می کردم دنیا مال منه . که بود. به معصومیت فرشته ها بودم و شیطنت شیاطین , چرا دنیا مال من نباشه ؟ بماند . مشغول چه کاری بودم مهم نیست که یکی از مهمانها که فهمیده بودم از دکترم مهمتره جلوی ورجه وورجوجه من را گرفت , یعنی خیلی  آرام دستهام را در دستش گرفت , کت سیاه داشت و عینک دور قهوه ای - یادمه - 

 آرام و با حوصله پرسید : :اسمت چیه ؟"

و من که یکم بیش از حد هیجان زده بودم گفتم :"طوبی ."

لبخندش رو یادم نمی ره ولی توصیف هم نمی تونم بکنم , مثل شکلات تلخ بود یا انگار به طنزی می خندید که فقط خودش می دونه , بعد گفت :" قدر این لحظه ها را بدون , دیگه تکرار نمی شند ."که انصافا برای بچه هشت ساله زیادی مفهومی بود بعد فرق سرم رو بوسید , همونطور که دکتر یا عموهام یا پدرم شب عید می بوسید و مثل باطل السحر اون لحظه تموم شد . نیم ساعت بعد چراغها را کم نور کرده بودن - دلیلش رو اون زمان نمی فهمیدم- وقتی شروع به خوندن کرد انگار منم یک تنبک بودم , صدا بهم برخورد می کرد و مثل روحی که از بدنم رد بشه اعصابم رو , انگشتها , پلکها و فکم را می لرزاند .

حالا بعد از سی و دو سال من  به ممکنهایی فکر می کنم که نیست شد ندو تو طرف دیگه ترازو به این شانس که حداقل چندباری از نزدیک دیدمشون .ولی بیشتر از همه به اون لبخند تلخ و شیرین فکر می کنم و اینکه از کجا می دونست من سی و دو سال بعد حسرت اون لحظات رو خواهم خورد .

پرواز کن , بخسب بیارام , دریا نیز می میرد *.نامت ماندگار نغمه سرای قلبها .

*: فدریکو گارسیا لورکا

رنگهای نانوشته

هنوز اژدهام . کرونا من رو تکون نمی ده ولی این خشم خاموش داره پیرم می کنه - خدایا یک جای خلوت , یک جای کوچیک خلوت که فقط بتونم درش فریاد بکشم - دوستی بهم پیشنهاد کرد برم توی کمد دیواری و بالش رو بگذارم روی دهنم , راستش بعد از مدتها از ته دل خندیدم , خوب بود . 

کار کارگاه به شدت و حدت غیر قابل باوری ادمه داره - می دونم حدت تشدید داره ولی حوصله پیدا کردنش را ندارم -این سیاستهای جدید خیلی از کارگاههای کوچیک و به تبعش نجاریهای کوچیک را بیکار کرد , شوخی نیست قیمت ام دی اف و آهن هفتگی بالا میره , ما که نه پدرم که از قدیمیهای اینکاره و دانشگاه اقتصاد خونده بلده چطوری این موجهای گرانی جنس و کمبود کار را رد کنه . از این بابت اینقدر سفارش داریم که عملا دوشیفته کار می کنیم  . همه می گن خدا زیاد کنه ولی در حقیقت ما هم داریم بیگاری می کنیم , سود اصلی رو فروشنده حسن آباد می بره و همه اینها برای اینکه ما هم به صف بیکارها نپیوندیم . از طرفی تغییر برای پدرم سخته و هر چی اصرار می کنم که فروشمون را کم کم اینترنتی کنیم , مقاومت می کنه .

بوی تینر و چسب PVC و رنگهای نئوپان حتی وقتی قهوه می خورم و سعی می کنم کتاب بخونم درناخودآگاهم  , خودآگاهم را آشفته می کنند . کراز , بیاض , ونگه , آلدر , راش , ویکتوریا و آنتیک طلایی و البته سفید و سیاه و کلی رنگ دیگه . روزگاری بودکه ذهن من داستان مردی را  مثل ریشه های درختهایی که حالا کم کم می رن به زردی , آرام آرام نمومی داد . مردی با صورت ساده و ساعت گران که پشت میزی به یکی از این رنگها می نشست و ساعتها به عکسهای روبروش خیره می شد تا      

, بقیش بماند . این داستانی بود که هیچوقت نوشته نشد .