رنگهای نانوشته

هنوز اژدهام . کرونا من رو تکون نمی ده ولی این خشم خاموش داره پیرم می کنه - خدایا یک جای خلوت , یک جای کوچیک خلوت که فقط بتونم درش فریاد بکشم - دوستی بهم پیشنهاد کرد برم توی کمد دیواری و بالش رو بگذارم روی دهنم , راستش بعد از مدتها از ته دل خندیدم , خوب بود . 

کار کارگاه به شدت و حدت غیر قابل باوری ادمه داره - می دونم حدت تشدید داره ولی حوصله پیدا کردنش را ندارم -این سیاستهای جدید خیلی از کارگاههای کوچیک و به تبعش نجاریهای کوچیک را بیکار کرد , شوخی نیست قیمت ام دی اف و آهن هفتگی بالا میره , ما که نه پدرم که از قدیمیهای اینکاره و دانشگاه اقتصاد خونده بلده چطوری این موجهای گرانی جنس و کمبود کار را رد کنه . از این بابت اینقدر سفارش داریم که عملا دوشیفته کار می کنیم  . همه می گن خدا زیاد کنه ولی در حقیقت ما هم داریم بیگاری می کنیم , سود اصلی رو فروشنده حسن آباد می بره و همه اینها برای اینکه ما هم به صف بیکارها نپیوندیم . از طرفی تغییر برای پدرم سخته و هر چی اصرار می کنم که فروشمون را کم کم اینترنتی کنیم , مقاومت می کنه .

بوی تینر و چسب PVC و رنگهای نئوپان حتی وقتی قهوه می خورم و سعی می کنم کتاب بخونم درناخودآگاهم  , خودآگاهم را آشفته می کنند . کراز , بیاض , ونگه , آلدر , راش , ویکتوریا و آنتیک طلایی و البته سفید و سیاه و کلی رنگ دیگه . روزگاری بودکه ذهن من داستان مردی را  مثل ریشه های درختهایی که حالا کم کم می رن به زردی , آرام آرام نمومی داد . مردی با صورت ساده و ساعت گران که پشت میزی به یکی از این رنگها می نشست و ساعتها به عکسهای روبروش خیره می شد تا      

, بقیش بماند . این داستانی بود که هیچوقت نوشته نشد .

نظرات 1 + ارسال نظر
زهرا شنبه 5 مهر 1399 ساعت 00:59

سلام
این خشم واقعا روح آدم رو میخوره.کاش بتونی یه کم حساسیت ت رو بیاری پایین.
و الان فک کنم همه مردم ازین خشم پر هستند.خشمی که نمیتونن ابرازش کنن نمیتونن کنترلش کن.نمیتونن کاری براش کنن.در نهایت ظاهراً بی تفاوتی و لی در عمق وجودشون همه پر هستند.منتظر یه جرقه هستند.تا گاهی ببینی سر می خالی کنند.همش به این خاطره که در طول تاریخ یاد نگرفتیم حرف بزنیم.حقمون رو مطالبه کنیم.همیشه احساسی ریختیم بیرون و یه جورایی خرابکاری مثبت یا منفی کردیم.بی هدف.و این شده ابزار سواستفاده کسایی که قدرت دستشونه.
به نظرم پیشنهاد دوستت خوب بوده ولی من از خودم هم انگار میترسم.جلو خودمم خفه میشم حتی وقتی تنهام.
و اون داستانت با رنگ ها
...

سلام زهرا جان .قبول دارم همه عصبی و عصبانی شدیم و همیشه هم احساسی .
ممنون از نظرت .

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد