پوستهای رنگین مار

من از آدمهای موفق بدم میاد , قبلن هم گفتم . بگذارید به حساب حسودی و بدبختی و بی عرضه گی من . بگذارید به حساب تنبلی و خنگی   من . بگذارید به حساب اینکه من هم یک بیمار روانی دیگه در این مرز پر گوهر و سرچشمه خشکیده هنرم . مهم نیست . از یک سنی به بعد بعضی نظرها واقعا مهم نیست . چون می دونم . چی رو ؟ اینکه هر آدم موفقی یک جایی , یک لحظه ای , یک عمری ,یا یک جوری برای یک بار هم که شده زیر چتری یک دستی یا یک حرف خردمندانه ای یا حتی در پناه یک خانواده حمایتگر بوده - تمام لحظاتی که از کنار ما رد می شن ممکنه لحظه ای باشه که دست اون آدم موفق را گرفته باشند , حتی برای چند لحظه یا جمله ای بهش گفتن که آینده اش رو عوض کرد - یک نقاش , یه هنرمند , مترجم , نویسنده یا کارخونه دار موفق ایرانی رو اسم ببرید من درست لحظه ای که زندگیش خم برداشت رو می گم , یا اینکه چطوری شانس آورد یا حتی بقیه رو پله کرد .

من اما هیچ کس را در شب تاریک و طوفانی نکشتم   من اما راه بر مرد ربا خواری نبستم  من اما نیمه های شب زبامی بر سر بامی نجستم 

 نمی دونم یک دفعه یاد شاملو افتادم . ختم کلام . من خنگ نبودم , بی استعداد نبود , تنبل یا  بی عرضه نبودم . اما هیچ وقت موفق هم نبودم . مثل بقیه شما . سالها پیش قبل از دانشگاه به بچه های کوچکتر از خودم تو دوست و فامیل درس می دادم اما همون دوست فامیل عزیز پولم رو خوردن . وقت قبولی دانشگاه باوجود اینکه همه می دونستن من اینکاره نیستم ولی احدی حرفی از اینکه استعدادت جای دیگه است نزد - منم ترسو بودم , مثل خیلی از شما - لباس مهندسی رو تنم کردم که زبر و نامیزون و بد دوخت بود . چند سالی مهندس بودم تا اینکه بیماری عصبی گرفتم . امتحان TTC یا همون دوره معلمی زبان را دادم و لباس خوش دوخت معلمی رو پوشیدم که سه سایز برای من بی زبان  بزرگ بود . رفتم سالها در کارگاه کار کردم اینقدر که دستام پینه بست و خود پدرم هم دوماه دو ماه کارگاه رو می سپرد به من . این رخت دیگه پوست من شده بود . تا اینکه یک استاد نقاشی رو ابریشم - که سالها دنبالش بودم - پیدا کردم در حین کار نقاشی کشیدم و انصافا هم کارم بد نبود تا اینکه , این یکی بماند . لباس نقاش شدن درست اندازه تنم شد ولی مجبور شدم یا مجبورم کردن که مثل ماری که بیموقع پوست می اندازه بزور از تنم بکنم و برای محکم کاری بسوزونمش . کار کارگاه ادامه داشت ولی در من سکونی ایجاد شده بود , چیز بیشتر یاد نمی گرفتم یا یادم نمی دادن - هر چقدر هم که اصرار می کردم - و البته طبیعتاً هم آدم فنی نبودم . تا همین چند وقت پیش . یک بار نوشتم که مغازه لباس فروشی در شهرک خودمان در خواست فروشنده داده بودن و وقتی من رفتم بهم گفتن سنت زیاده , خوب  چهل روز پیش بهم زنگ زدن و از همون روز اول کلید مغازه رو بهم دادن , بهم می گن " طوبی جان " و وقتی می خوان بگن بی عرضه گی کردی که مشتری پرید به محترمانه ترین شکل ممکن می گن  که فکرشم نمی کنید ,- کسب و کار خانوادگیشونه و بسیار خانواده اصیل و محترمی هستن , اینو می دونم چون  به همه چیز  می شه تظاهر کرد جزاصالت . تا خونه پنج دقیقه پیاده رویه و بر خلاف کارگاه همکارام آدمهای بسیار تحصیل کرده , فهمیده و باهوشی هستن . تمام هفته تمام وقت کار می کنم و حقوقم مقدار زیادیش درصدیه , که انصافا زیاد نیست ولی از اونی که فکر می کردم کمتر نیست پس فعلاًً ماندگارم .آهان بیمه هم نیستم . تو این پوست جدید هر روز با طبیعت درونگرا و خجالتی خودم می جنگم و بعضی وقتا حتی پیروز می شم . بزرگترین اشکالش اینکه روسای من آدمهای موفقین . همین . 

عمری باشه بازم در باره این پوست جدید می نویسم .

نظرات 2 + ارسال نظر
زهرا شنبه 4 بهمن 1399 ساعت 01:26

خب برای ادم هایی به سن ما همیشه موفق ها رو مثال زدن.ولی به قول یه ادم موفق هیچوقت داستان هزاران هزار ادم ناموفق هرگز گفته نشده.
ما مشکلی نداریم.یه جوریموفق موفق کردن که طرف خودش باورش شده کسی هست.
همین هفته پیش میخواستم دوباره برگردم ادامه طرحم که یه نفر رو با پارتی انداختن جلوم و نمیدونست که من میدونم چقدر خدا کمکش کرده بود حق من و دونفر دیگه رو بخوره!!!بعدش تین ادم موفق میشه میگن موفقه.حقیقتش من نمیپسندم.و اینکه کسانی که از اول راهنما داشتن.به هر جا هم برسن واقعا چیزی نه از هوش ما کم میشه نه از تلاشمون.
به نظرم همه چیز از قانون تصادفات پیروی میکنه.تاس ها رو که انداختن اینجوری رقم خورد.برای ما یه جور برای موفق ها جو دیگه.

تاس رو انداختن و حالا جفت شیش که نیاوردیم هیچ تو خیلی موارد مارس شدیم بعدش هم نباید شکایت کرد چون همینه که هست لابد .

beny20 جمعه 3 بهمن 1399 ساعت 19:23 http://beny20.blogsky.com

بدبخت شدن
یا موفق شدن
هرکسی چکار به تو داره آخه ؟

بعد تو خودتم
دختر احمق یا بی هنری نیستی
توی خیلی از زمینه ها دیدیم
موفق عمل کردی
و بیشتر از حتی یک‌ مَرد کار کردی ...

به نظر خودتو دست کم نگیر
و به خودت بیشتر توجه کن

قربانت بنی خوش صدای من . خدا نکنه یک روز به سن من برسی و نشخوار فکریت مقایسه خودت با بقیه باشه مانی جان .

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد