ننوشتم نه از سر ترس - هشت سالم بود که مادرم با گریه منو و خواهرم رو تو چارچوب اتاق بغلش گرفته بود , با خودش آروم آورم هق هق می کرد : اگه قراره بمیریم با هم بمیریم - گفتم از سر عصبانیت ننویسم , همه عصبانین . همه حرفهای دلم رو فعلاً یک توپ بیسبال کردم گذاشتم یک جایی تو حلقومم . یا قورتش می دم یا وقتی می شکنمش که خونه خالی باشه و منو اشکام تنها باشیم - شما هم یاد می گیرید - اینقدر کوچه و خیابون بوی مرگ رو می ده که توقع دارم برگردم و مادرم رو ببینم که سی سال جوون تر شده و دست منو می گیره می ریم کوچه نانوایی ,که بعداً شد " غفوری فرد " , چون شهید میاوردن . اما جنگی نیست اما ....ای وای از این اما .
پیوست : فقط unforgiven متالیکا مخصوصا یک و دو