میشا حامله است و بیشتر شبها مثل امشب کنار بخاری دراز می کشه , طوبی پیشش می شینه و گربه با چشمایی تیله ای که دورش سرمه کشیدن نگاهش می کند . تجربه نشان داده که گربه باردار حتی نسبت به بچه نزاییدش هم حساسه ولی از طرفی ماه آخر بارداری بشدت احساساتی می شه و انگار اطمینان اطرافیانش را می خواهد پس وقتی طوبی کمی دور تر از او دراز می کشد بعد از لحاظاتی گربه با سختی بلند می شود , با شکم بیرون زده , مثل شال گردنی که گِردش کردند بین شکم و سینه طوبی قرار می گیرد و به سرعت صدای خرخر راضیتمندی اش بلند می شود . افکار طوبی در این لحظات بیشتر دور و خواب آلوده اند . و او با سر صبر آرام آرام به نوازش میشا ادامه می دهد . امروز شلوغ بود اول نقاشی, بعد شروع خانه تکانی , بعد برادر خیالی کوچکتر سری به آنها زد , یک بار دیگر از بین کتابهای انباری جلد دوم " بابا لنگ دراز " به اسم " دشمن عزیز" را پیدا کرد و با هول چند صفحه را دوباره خواند .
در باشگاه عرق ریخت و طناب زد, روی تردمیل دوید و با دیدن دخترکان خوش هیکل و شیک باشگاه احساس زشتی نکرد . او هم همسن آنها بود باریکتر و طناز تر بود . از وقتی که دستش دو سال پیش در کیک بوکسینگ آسیب دید , حال خوبی نداشت , از باشگاه و همه چیزش تنفری شخصی پیدا کرده بود , بماند . ولی حالا هفته به هفته قویتر و فِرزتر می شد . گاهی اوقات از بابت - واقعا نمی دانست از بابت چی- ولی شوخیهای کنایه دار می شنید , اما امروز احدی کاری به کارش نداشت . حالا بعد از دوش خسته و خواب آلود کنار میشا با خواب می جنگند و به گذشته ها فکر می کند به روزهای بدی که انگار متعلق به زندگی دیگری بوند , طوبی مذهبی نیست , اینطور بار نیامده بود ولی بابت اینکه آنروزهای بد طولانی و ابدی تمام شده تشکری می فرستد. به همه آنچه داشت و نداشت هم نگاهی سطحی می کند : شکر که نه بر عرشیم و نه به فرش .
بعد مادر می آید و می نشیند , مشغول بافتنی وگرچه زیاد به حیوان علاقه ای نداشت شروع می کند از گربه حامله احوال پرسی کردن و با در مورد زاد و ولد با گربه شوخی کرد , " حال او را می فهمد " طوبی فکر می کند " از بین همه ما ها تنها کسانی که سختی و لذت بارداری و عشق به فرزند متولد نشده را می فهمند این گربه و مادر من هستند " یکی از روی غریزه مطلق دیگری از روی عقل و غریزه .و هر دو تا پای جان فدایی فرزندشانند . " تا حالا مادر اسمش بود مثل طوبی که اسم منه اما من نیستم ولی هیچ وقت او را اینقدر مادروار ندیده بودم ." مادر لبخندی کوچک و خصوصی به لب دارد وطوبی احساس می کند چیزی از جنس عشق و نور و همه لذتهای خوب دورش را گرفته , تکان نمی خورد ولی از گوشه چشم - آنجایی که همه سایه های محو و روشنیهایی دنیاهای دیگر را گهگاه بین خواب و رویا می بینیم - بالهای مادر را می بیند که در این دنیای سه بعدی و محدود ما جا تجسم یافته بودند و طوبی را در برگرفته گرفتند .
زیر گرما و شکوه بالهای مادر همه چیز مقدّس است , پس طوبی هم جمله ای مقدّس می گوید و مانند آن را تحویل می گیرد . همینطور می ماند تا میشا روی پاهای مادر جست می زند و هر دو رامی خنداند وقتی برمی گردد اثری از بالها نیست ولی حقیقت بودنشان حتی قلب شکاک و محتاط طوبی را گرم می کند .
پیوست : دوستانی که از گربه بدشان میاد این پست را نخوانند .
پیوست دوم : پیوست اول را باید اول پست می نوشتم .
صد البته ، همه ادیان و معتقدین قابل احترام هستند.
روحشون شاد.
منم یه آشنایی کوچکی با دروایش دارم.
منم چون پدربزگم منزلشون خیابون هدایت بود خانقاه صفی علی شاه زیاد میرفتم . چیزایی میدیم و میشنیدم که نمیتونستم درک کنم
خداوند همه رفتگان شما رو هم بیامرزه . بله برای من کرامات عجیبی دیدم , عمر دراز هم کرد و زندگی را هم خیلی دوست داشت . ولی از طرفی هم به قول دراویش برای "وصال" پرپر می زد .
چقدر خوب که ورزش میکنید.
چقدر خوبتر که دوستدار حیوانات هستید.
منظورتون از مذهبی نیستید و متوجه نشدم ؟
یعنی اعتقادی ندارید به احکام اسلامی و خدا و پیغمبر؟؟!!
نه, خلاص ولی در کل اعتقاد دارم که در این جهان خیلی چیزها هست که ما درکشون نمی کنیم و شاید هیچ وقت هم نکنیم . پدر بزرگم درویش بود و من حرفهایی ازش شنیدم که نمیتونم با عقل منطقی توضیح بدم - شاه نعمتی اللهی ها - ولی کلا احکام و خدا و پیغمبر ؟نه !!!
در ضمن شدیداً اعتقادات دیگران را محترم می دونم