داستان : مرد

دربابلسر قبل از در یکی از کوچه های کنار شهربانی  مردی زندگی می کند که هر روز با دیدن سر بی مو و گونه های گود افتاده اش در آینه , کلاهی زبر بر سر می گذارد و اندوه پیری را مثل هر روز به جایی در گودی  دلش همراه با نفرتش از این روزمرگی و دود سیگار فرو می دهد.سالها از زمان بازنشستگی گذشته , اما در حیرت همگان و فقط با نیروی قهرش از زندگی استخوانهای خسته را به کار روزانه سخت و سنگین می رساند .

 به کسی چه که دستانش می لرزد , به احدی مربوط نیست که کلیه هایش مریضند , به درک بروند همه آنهایی که می گویند : داری و بیشتر از این چه  می خواهی ؟ مرد میداند چه می خواهد اما جلوی همه سر خم می کند و می گوید برای خانواده است . خانواده اما دندان قروچه ای می رود و در دل می گوید : می دانیم که برای ما نیست . تو آنچنان از ما بیزاری که حاضری روزی ده ساعت در آن سوراخی که اسمش را تولیدی گذاشته ای خاک و گاز تینر بخوری . اما خانواده چیزی نمی گوید , چون در این سن جای حرمت شکنی بیش از این نیست . و مرد هر روز با چشمانی که سوی آن همراه با برق جوانی رفته به صورت غریبه خانواده نگاه می کند و از خود می پرسد از کی و چرا اینها که نیمی از خونم و نیم دیگر از دلم است مانند سمی قصد کشتن مرا کرده اند  که دیدنشان هم طعمی تلخ در ته دهان می گذارد .

 روزها را با کار سخت می گذراند و شبها گوشه ای از خانه که مخصوص اوست مانند کیسه ای از استخوان و غضروف دراز می کشد و با خود می گوید : به جهنم که از بوی تنم بدشان می آید این بوی عرق کار کردن است , فرزندش با گردنی کج سراغش می آید و پنجاه هزار تومان به دستش می دهد - در صورتش پرت می کند , فقط هیکل گنده کردی ؟ تا کی می خوای مثل کنه به من بچسبی ؟ بچه های مردم را ببین - اما هیچ نمی گوید و پول را بدست فرزند می دهد با این اشاره که کمتر خرج کند  - بگذار به مادرش بگوید , مادرش که خوب دار و ندار من را بنام خود کرده , خرج بچه اش را هم بدهد - اما از بابت پول از زن شکایتی ندارد ؛ زن که نه دیگر پیرزن مقتصد است و هر یک ریال را ده ریال می کند و خود بهتر می داند که این گوشه ای که به فرزند می  زند نیشتری است به زخم چرک کرده خود می زند , این زخم اما از جنس شرم است که اکنون بعد از بیست و اندی سال فهمیده که فرزند نمی خواسته, که زن را نمی خواسته , اوایل نمی خواست باور کند اما پای بساط تریاک همسایه ها همه چیز برایش روشن تر شد. تریاک افکار یاغیش را مهار زد و دخترکانی که بعد از عرق می آوردند , گواه این شرم شدند .

از ابتدا نمی خواست شاید بعد از فرزند اولی که برخلاف خواست همسر پسر شد , فهمید که  اشتباه کرده وقتی کودک را که نسخه خودش بود با چشمان براق به دستش دادند میدانست که این موجود , این مسئولیت و این زندگی را نمی خواهد . به جای نوزاد انگار به  دستانش قفل و زنجیر زدند و تا امروز از این قفل و زنجیر خلاص نشده - مگر دستانم را می بریدم - اما نه او و نه همسر رسوایی نمی خواستند , پس در این کشاکش آزار و خیانت و قهر منجمد شدند.

در بابلسر مردی هست که تقاص اشتباه چهل سال پیش خود را دارد هنوز پس می دهد .      

پیوست : همه شخصیت های این داستان واقعی اند . 

نظرات 1 + ارسال نظر
ادمین جمعه 16 اسفند 1398 ساعت 01:28

چه غم انگیز

داستانهای خنده دارم هست .

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد