ما زوج خوش شانسی نبودیم ولی لحظات که از این بدشانسیها خلق می شد همه بد نبود .
اوایل دوستیمون شاید یک سال هم نگذشته بود , منو سوار کرد که با پیکانش ببره پارک قیطریه - بله ما پیکان سوار می شدیم , هرکی حرف داره بیاد جلو - من تیپی زده بودم که الان برای لکسوس سواری هم نمی زنم خرامان خرامان سوار شدم و او را هم مجبور کردم تمام راه را به دلایل مختف از من تعریف کند - بله من یک زمانی از این کارا بلد بودم , الان یادم رفته - خلاصه به پارک رسیدم و ماشین را خاموش نکرده برادرای عزیز ما را گرفتند . البته آن بنده خداها هم سه تا سرباز بودند که احتمالا حسودشون شده بود که چطور من به این خوشگلی با او دوست بودم . خلاصه او پیاده شد برای چانه زنی , در این بین یکی از سربازها گلپایگانی از آب در بودو با شهر او خوانسار همسایه بودند و از این بابت هر دو شروع کرده بودند به زبان عجیب خودشان که شاید چیزی بین لری و کردی بود با کلی "ژ" در این میان قیمت آزادی ما را کم و زیاد می کردند و خواهش و تمنا که کوتاه بیایند و به جای اینکه ما رو به پاسگاه ببرند ولمان کنند در این فاصله من از این بدشانسی که داشتیم و کل شرایط مسخره ای که درش بودم دچار یکی از خنده های هیستریک خودم شده بودم که همه با گریه اشتباه گرفته بودند از بس اشک از چشمانم می آمد و تقریباً کف ماشین ولو شده بودم . این وسط سربازها هم دلشان به حال من سوخته بود و هر چه پول داشتیم حتی کوپن شهروند او را گرفتند که در مجموع کیف من و او تقریباً پنجاه تومن می شد - در آن زمان پول کمی نبود - و دست از سرمان برداشتند , خلاصه در راه برگشت به خانه با اعصاب خورد از اینکه خودش هم گول گریه من را خورده بود گفت : اینجا که نشد بیا بریم "توت فرنگی" یک کیک و شیر قهوه بخوریم . من که به چشم خودم دیده بودم برادران سرباز جیبهایش را خالی کرده بودند گفتم :"با کدوم پول ؟" ماشین را پارک کرد و با حرکتی که معلوم بود بارها انجام داده از توی جورابش یک تراول پنجاه تومانی در آورد و در حالیکه لحن روسای یاکوزا را به خود گرفته بود به من گفت :" دو چیز را نتوان کرد انکار خرس خونسار و خر گلپایگان "
پیوست : بدین وسیله به همه گلپایگانی های عزیز اطلاع داده می شود من را قاطی مسایل بین شهری خود نکنید .من بی تقصیرم .
خیلی خیلی خوب بود ،
چقدر خوب و متفاوت میتونید بنویسید