شب

از زمانیکه یادم می آید  عاشق شب بودم و تاریکی , اصلا ترس کسانی که از تاریکی می ترسند را درک نمی کنم - گرچه به عنوان آدمی که خودش به تازگی  از شر یکی از همین  فوبیاها خلاص شده ترس را درک می کنم , ولی شب یک جای معنای خاصی برایم دارد.

شب را کنار اسطوره ها و همه چیزهای ناشدنی و قصه های جادوگران و ماه باردار گذاشته ام . حتی صداها در شب خاصترند , مثل الان که صدای اذان که همیشه در هیاهوی روز در پس زمینه بود به نوایی خاص و گوش دادنی - حتی برای من - تبدیل شد. صدای خاص برخورد فلز با شیشه وقتی پدرم مثل بسیاری از شبها در بسیاری از هفته ها بیخواب می شود و چای شیرین می کند - چقدر این مرد خسته است ,خدایا - صدای شغالهایی که در زمینهای پایین شهرک زندگی می کنند و هنوز بدست شهرداری کشته نشده اند شبیه مویه های زنی است که عذاداری می کند یا خنده های هیستریک دختری -نمی دانم کدام یک - صدای کلاغی که در تاریک ترین ساعت شب بیدار و هوشیار به تماشا نشسته است تهران را که زمانی آسمانی به پاکی ماه ِ مادر داشت و ستاره هایش اینقدر نزدیک , که گویی با دست دراز کردنی می توانستم بگیرمشان . شب و صدای نگران گربه های مادر که بدون بچه ها تا صبح زاری می کنند . 

و مریخ زیبا  سرخ و  خشمگین مانند خدایی که به دنبال او نام گرفت - رومی ها مارس و مارتیس می خوانندش و یونانی ها ارس : خدای جنگ - شب  و ستاره صبح , همانکه درخشان تر  ازهمه فرشته ها بود و                " فرشته گان همچنان می درخشند اما درخشانترینشان سقوط کرد "* لوسیفر , شیطان .

شب و لحاف محجوبانه اش روی هزاران عاشق در آغوش هم , شب بخشنده که ایرادهای ما را در بغل خود می پو شاند و ستارگان را در چشمان بی فروغ ما می تاباند , شب که  مادروار گریه های دلهای شکسته را آرام آرام در خود پنهان می کند , شب و آرزوی دیدن شهاب سنگ آرزو , شب و هزاران راز , هزاران بوسه پنهانی ,  هزاران دروغ و راستِِِِِِ بی قاضی ,شب و جای خواندن هزاران افسون خیر و شر . شب و تاریکی که مانند فرشته ای فرو افتاده هر غروب بالهای عظیمش را باز می کند تا ما در میان پر های پر نگینش عیبها و نداشته هایمان را از دیده غیر نهان کنیم و خستگیها را در این بالهای بخشنده جا بگذاریم , برای روز بعد .

 تو , ای نوکس , ای الهه شب و تاریکی گرچه از یلدا گذشته اما بیشتر پیش من بمان . بگذر همه دروغها و حسدها یم را باز هم در کنار تو پنهان کنم , نرو تا بلکه حقیقتِ این زندگی بیرحم و تنها جایش را بازهم به تخیل روزهای گرم و شادمانی دهد , چون گرچه که این خود به قیلوله ای نیمروزه می ماند اما در کنار تو همه چیز حتی خنجر ی در پشت هم تحمل پذیر تر است .

*: نوشته شکسپیر .

نظرات 3 + ارسال نظر
beny20 پنج‌شنبه 29 اسفند 1398 ساعت 15:51 http://beny20.blogsky.com

شب را دوست داریم ،
چون می تونیم راحت باشیم ...

شب ،
خوبه برای کمتر دیده شدن ،
شب ،
خوبه برای فریاد درد ها ...

شب غمگینه اما آرامشم داره ،
توی شب همچی عمیق حس میشه .

درست می گی بنیامین جان . راستی اگه ندیدمت پیش پیش عید و تو خانواده و مامان بزرگ گلت مبارک پسر خوب

ادمین چهارشنبه 28 اسفند 1398 ساعت 19:01

قشنگ بود

ممنون از نظرتون

د سه‌شنبه 27 اسفند 1398 ساعت 10:34 https://mountain2018.blogsky.com/

و شبِ پرسش کننده و یادآورنده ، که روزهایت را پیش چشمانت ترسیم می کند و به چالش می کشاندت .

شب جایی که به خاطره ها با امنیت کامل می شه پناه برد , فرق ما اینه

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد