و اما من

در جمادالحق زنی جوان بعد از زاییدن سه دختر از دنیا رفت .مرگش مانند بسیاری از ما خوش اقبال های فانی سریع بود و در یک هفته زنی   سرپا را روی تخت از خانه بیرون بردند- علت مرگ نامشخص , سکته شاید - پدر اما خورده فروش بود از شهرستان مال به تهران می آورد و چنان در انتظار پسر بود که مرگ زن جوانش که هنوز بیست سالش هم نشده  کمرش را شکست. ناچار دخترکان را که کوچکتر از همه سه ساله بود به خانه خاله بردند که با دخترخاله ها مانند خواهر بزرگ شوند و پدر هم خرجشان کند .

 اما زندگی , زندگی است و خاله جان هرچه کرد دختران خود را بیشتر دوست داشت و مدام بر روح خواهر مرده نفرین می فرستاد که بچه هایش را سر بار او کرده , بعد استغفرالله گویان خرما و حلوا نذر می کرد و پنهان از شوهر آتشین مزاج آرام اشک می ریخت . زندگی خانه خاله جان برای دختر ها اما تجربه ای در استقامت بود . آنها که هنوز آنقدر بزرگ بودند مهر و محبت مادر را به یاد آورند شبها را گریه کنان به یاد مادر می گریستند  اما آنکه کوچکتر بود مادر را بخاطر نداشت فقط خاطره محوی  در ذهنش بود از زنی که در هاون گوشت راله می کرد  .او , اما , بسرعت راز بقا در خانه خاله را یاد گرفت . از چندفرسخی شوهرخاله رد نشود , مواظب نیشگونهای خاله جان باشد , اگر ظرفی شکاند مقصر دیگری بیابد و اگر ظرفی شکست اولین نفری باشد که خبرش را می دهد , عروسکهای پارچه ایش از همه حتی دخترهای خاله نوتر و سالمتر بودند و  تبحری در کندن سر عروسک های دیگران داشت .لجباز و تند خو و مال پرست بار آمد .

 از پنج سالگی اشعار حافظ را که از رادیو یا حکایت های سعدی را که شوهر خاله پای بساط تریاک و در کیفوری می خواند را از بر می شد . شوهر خاله که به حکم انسان بودن هم خوبی داشت و هم بدی , استعداد دختر را که دید اجازه تحصیل در مدرسه به همراه دختران خودش را به دختر کوچک داد . چند ماه گذشت و دختر کوچکه معلم همه اعضای خانواده شده بود و الفبا و  ضرب کردن را به خاله جان و دخترها و خواهرهای خنگش یاد  می داد . همه معلمها از او راضی بودند و سه بار شاگرد اول مدرسه شد ولی وقتی خواهر بزرگترش در سیزده سالگی را عروس مردی سی و پنج ساله کردند , انگار که او را از خانه به دریایی بی سر وته  می اندازند  , چون ورد زبان خاله جان این بود که :" گرگ بیابانی پیدا شود و شما را در دهنش بندازم بهتر از این زندگیست " دخترک اما می خواست بگوید : نه , نیست , اگر گرگ او را ببرد دیگر نمی تواند مدرسه برود , دیگر نمی تواند داستان جوجه مرغ و گربه را برای زَری که صد بار خوانده بود بخواند , اگر گرگ او را ببرد دیگر نمی تواند  حتی آرزو کندمانند معلمشان دوپیس لیمویی بپوشد و عینکش را روی نوک دماغش بگذارد و اسم بچه ها را صدا کند . اگر گرگ او را ببرد دیگر پنجشنبه ها همراه با پسر صاحبکار شوهر خاله در اتوموبیل بر نمی گشت خانه . چشمای پسر صاحبکار که یکسال از او کوچکتر بود هیچ اثری از تراخم نداشت و مژه هایش به بلندی  خودش بود .

بگذریم . بلاخره در دوازده سالگی گرگ دخترک هم آمد . مرد سی و دو ساله  و درویش مسلک بود  با گوشهایی که روبه ناشنوایی می رفت . نه سوالی نه جوابی , نه مادری که آرامش کند , نه پدری که به او تکیه کند .تنها فرق او با دیگران این بود که می دانست تمام زندگیش از او ربوده می شود و احدی هم  اهمیت نمی دهد .غیظ و نفرتش از زمانه و ظلمی که به او شد در سینه اش منجمد شد .از آن روز کلامی نگفت مگر به پوزخند و مسخره , حرکتی نکرد مگر اینکه ثابت کند از این زندگی از بچه در دلش از آن یکی که در قنداق است بیزار است . صبر مَرد زود جای خود را به خشم می داد . زن اما سیلی می خورد و اما زبان زهردارش خاموش نمی شد , شیر سینه هایش  گویی سمی بودند و همه فرزندانش سینه دیگری را به دهان می گرفتند. گاهی اما در تنهایی  یاد مادر نداشته اش می کرد , یاد خاطراتی که نبود  یاد اتوموبیل و پسری که مژه های بلند داشت , بعد هق هقی آرام از برای  خودش و مادری که تنها نامش را می دانست می کرد .

 تنها مونسش رادیو و برنامه های علمی بود , حالا که آرزوی معلم شدنش به گور رفته بود دیگران مرده و زنده را به گور ذهنش فرستاده بود و فقط به مسابقاتی فکر می کرد که در رادیو تلفنی برنده می شد. با شوهرش شش ماه به شش ماه قهر بود و از بچه هایش که نادان و بازیگوش بودند عاصی بود ولی  در دختر کوچکتر گاهی خودش را که ,ترسوتر , آرامتر و رامتر  بود را میدید .دخترک بی استعداد بود ولی پشتکار داشت .روزی که دخترش , تنها بچه اش از بین شش تای آنها , -دختر خودِخودش- دانشگاه تهران قبول شد برای اولین بار لبخندی واقعی زد , نه آن پوزخند زهرآگین نه آن خنده و گریه هیستریک , با اینکه به خساست معروف بود کوچه را شیرینی داد و چهار سال بعد که دخترش پسری از همان دانشکده را برای کسب اجازه آورد بدون اینکه حتی فکر کنداجازه داد .

فرزندانش برایش نوه آورده بودند , بخصوص اولی که نور چشمیش بود . اما وقتی خاله جان پیر و لاغر  بچه اول دختر کوچکتر را دید,  آهی کشید و به زن که حالا مادر بزرگ بود گفت  :"انگار مادرت بدنیا آمده " و دخترش که درد بخیه های سزارین سفید رنگش کرده بود گفت :" برای همین اسمش را گذاشتیم طوبی "

نظرات 3 + ارسال نظر
کوهنورد سه‌شنبه 5 فروردین 1399 ساعت 21:07 http://1kouhnavard.blogsky.com

واقعا خوندن این داستان سخته، چه برسه به اینکه کسی این داستانو زندگی کنه.

باور کنید من الان می دونم مادر شوهر مامان بزرگم سر دایی اولیم چی گفت . متاسفانه اینها مشکلات خودش را به نسلهای بعدی شیفت دادند

مموش جمعه 1 فروردین 1399 ساعت 19:00 http://Manoo-khodamm.blogsky.com

عیدتون مبارک

عید تو هم مبارک

د پنج‌شنبه 29 اسفند 1398 ساعت 23:57 https://mountain2018.blogsky.com/

چرخه باز نمی ماند و یکی باید باشد که وارثِ اندوهِ گذشتگان باشد .
آنچه می گویم از خودخواهی ست اما باید بگویم که : اگر زنِ اولِ نوشته خودتان بودید ، بیشتر غصه می خوردم و وقتی در انتها فهمیدم اینها پیشینیان شما بودند کمی آسوده شدم . حالا بماند که کدامیکتان بیشتر رنج کشیده اید .

راستش ما با این خاطرات زندگی کردیم . به طرز بدی می تونم خونه خاله جان بزرگه رو با اینکه ندیدم تعریف کنم .همه اشتباه می کنند و می کنیم . زندگی امروز ما ها شاید یک مقدار بزرگی در سرنوشت پیشینان نوشته شده باشه .

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد