حقیقت اینکه من در کودکی خیلی خوش شانس بودم و البته که همه چی نسبیه ولی من درباره نسلی صحبت می کنم که در زمان جنگ بدنیا اومدند .
اولین شانسم پدر و مادرم بودند که تا جایی که امکانش بود به من اجازه دادند کودک باشم و البته جامعه و مدرسه که ما رو مثل ساردین توی قوطی شبیه به هم , با یک نگاه , یک عقیده و صد البته یک کار کرد - مادر شدن نسل آینده رزمندگان جبهه حق علیه باطل - می خواستند خیلی از زحمات پدر و مادر که سعی می کردند ما فردیت داشته باشیم را بر باد دادند و در نتیجه در نوجوانی موجوداتی سردرگم با روحیه هایی شکننده , ناامید از فردا دور خود می چرخیدیم - یکبار باید وقت بگذارم و بنویسم که زندگی در اینجا چقدر برای کسانی که نسبت به عرف جامعه , ارزشهای و ضد ارزشها , قوانین و باید نبایدهای اجتماعی و قانونی و دینی ؛ متفاوت فکر می کنندسخت است و لطفاً نگویید اگه نمی خواهی برو , من درباره تربیت صحبت می کنم الان - گرچه جایی هم راه نمی دهند - اگر بروم عقده های سالها را هم با خودم خواهم برد, بگذریم .
از موهبتها می گفتم نه کمبود ها .
یکی از بهترین اتفاقاتی که افتاد این بودکه پدر ما را حیوان دوست بار آورد در حدی که حتی ملخ و حلزون هم برایم حیواناتی هستند که نباید آزارشان داد . ما در خانه ای حیاط دار با نسل های متوالی از گربه ها و مرغ و خروس و اردک بزرگ شدیم که هر کدام داستان خودشان را دارند . بعدها هم در کارگاه " دلگادو" - سگ نگهبان کارگاه - را داشتیم , که در زمان پیری به درختهای زمین روبروی کارگاه می بستیم و در تابستانها از شر مگس به خانه چوبی اش که پدرساخته بود فرار می کرد و البته شهرداری به دلیلی که نمی دانم خودش و "میکی " زنش را یک روز جمعه که نگبان پیر چرت می زد گرفت و کشت , بماند .
در کارگاه هم چندین خانواده گربه بزرگ شده اند و مراقبند موشها که همه صاحبکارهای دیگر را عاصی کرده اند به اسباب ما خصارت نزنند .
این حیوان دوستی من را مریض یا نمی دانم شپشی نکرد , باعث شد زندگیم رنگی تر و پر از خاطرات شیرین از شیطانی گربه نَرمان "خپل " تا خنگ بازیهای غازمان "برفک " باشد .
از خاطرات خوب کودکی , دوست خیالی ام بود . گرچه الان فقط یک خاطره بیشتر ندارم , ولی گویا در سه سالگی دوست خیالی داشتم که غواص بود و از آنچه یادم هست با لباس غواصی وسط خانه ما راه می رفت .
دیگر کتابهای " تن تن و میلو " که متعلق به پسرخاله ام بود و خانواده از قبل از انقلاب نگه داشته بودند و هر وقت که می توانستیم من و خواهر , کتابها را به پدرِ خسته از کار , می دادیم - چون بهتر از مادر صدا ها را می گفت - و او هم ناچار از چندین صفحه شروع و در نهایت با اصرار ما یک جلد را تمام می کرد .
بعد خانه جنگلی که پدرم در انتهای حیاط زیر درخت بید مجنون ساخت و خاله ام با موکت لاجوردی رنگ کلفتی مفروشش کرد . این خانه جنگلی دلیلی شد بر اینکه تمام بچه های محل هم به ما حسودی کنند و هم منت ما را بکشند که آنها را هم راه بدهیم .
بعدی مادر بود که در سن هفت و هشت سالگی من را به موزه هنرهای معاصر می برد تا اگر چه امکان خیلی از یادگیری ها را نداشتیم حداقل از دور با میناتور و هنر کاریکاتور کشیدن و هنر های دیگر آشنایم کند .
خاطرات زیادند و من فراموش کار , اما همیشه یادم بود که از بابت این لحظات و امکانات از خانواده شکر گذار باشم . نمی دانم نسل تبلت به دست امروز ما چه آینده ای دارد اما من آن گذشته پر از خطر بمباران را با چیزی عوض نمی کنم شاید چون به خاطر دارم که زمان آژیر به جای زیر زمین که خودش نا امن بود , پدر من را به پشت بام می برد تا ضد هوایی ها یی که مانند ترقه های رنگی چهارشنبه سوری می درخشیدند را نگاه کنم .
با خوشگلیات جلو ایینه سر میکردی.


یا طبق معمول با عکسام کلی کلیپ درست میکردی
نمیییی گم .شیطون شدی ها
من بیشترررررررررررر



خانومی فدات شه , بدون تو چکار می کردم این سالها
فقط خدارو شکر میکنم بخاطر یه چیز .

اونم اینکه تو همه این سختی ها . که بوده و هست . خدا تو رو داده به من که ارامش داشته باشم
نمیدونم چه مشکلی داره .امیدوارم حل شده باشه
راستش هنوز نمی تونم صفحه شما را باز کنم
با تمام سختی هایی که نسل ما متحمل شدن خوشی هایی هم داشت که بعید میدونم نسل جدید درکش کنن و احتمالا به خوشی های ما میخندن
من هم موافقم , خوشی های ما خوشبختانه از جنس کلش و انگری برد و عمل دماغ نبود .
بلاگ اسکای ایراد پیدا کرده , نمی شه پیام گذاشت
من تو همون نسل هم از خیلی چیزها محروم بودم.فقر فرهنگی و جبر محیطی و اجتماعی.خانواده مادری ام در روستا بودند.مادربزرگم یک سگ داشت که اسمش خپل بود.دوستش داشتم.اما دختر در جامعه روستایی خیلی خیلی محدود بود و من هر وقت که به روستا میرفتیم احساس اسارت میکردم
سلام . درست می گید من هم در پانزده سالگی که به دعوت آشنایان چند روزی روستا رفتم واقعا متوجه این تفاوت شدم .
می خوام در بلاگتون نظر بگذارم اما نمی دونم چرا نمی شه
من خیلی سعی می کنم وارد بلاگتون بشم فکر می کنم خود بلاگ اسکای مشکل داره .
این نسل ، نسل پیتزاست و سری چندم جی تی آی و بازی هایی که وادارت می کنند خانه بسازی ، خانه پوشالی . نسلی ست که از ارتباط ، اینستاگرام می فهمد و از کتاب ، شاید بی شعوری . شاید می گویم چراکه ممکن است همین را هم نداند . این نسل ، نسل بوسیدن جنس مخالف است در کودکی و تنهایی و عصیان در بیست سالگی و ملول بودن در سی سالگی . این نسل ، عرفانش در سیگار و جنس مخالف خلاصه می شود ، اخلاقش در این خلاصه می شود که هیچوقت نباید قضاوت کرد [راهی برای گه خوردن] و فلسفه اش ، جملات یک خطی از بوکوفسکی و کامو هست . سینمایش جوکر است و نولان و مارگورابی و موسیقی اش جنیفر لوپز و شکیرا . تف به قبر همه شان . نکبت بارند همه شان . همه مان .
هر نسلی بدیهای خودش را داره . ما نسلی هستیم که به قول اون دوستمون پسرها قرار بود بمیرند و دخترها مادرهای بیوه ولی زنده مردیم . از اون به بعد هم همیشه یک پا در گور راه می رفتیم