خواب

سالها پیش , سالهای سال پیشتر  , در نوجوونی من این منِ پر ازمنم منم نبود . زندگی فقط به داشته ها خلاصه نمی شد , امید , نوجوونی داغ و روشن مثل فِن شین *می درخشید و دنیا در آن زمان فاصله دستی بود که دراز می کردم و خودم را بین همه آنچه و آنکس که می خواستم در تخیلم محاط می کردم . زندگی اینقدر پُر  , واز  توقع پُر  نبود پس من هم نبودم . هر وقت چیزی می خواستم در دفتری بی خط با جلدی کاهی می کشیدم و بعدش در دنیای پر از عجایب پری دریاییها و کهکشانهای دور دست راحت فرو می رفتم , سبک بودم - از هر نظر !- و تنها دارایی های که لازم داشتم شاید یک ضبط صوت و سری نوارهای جاده ابریشم بود, بعد بدون بال در هر آسمانی پرواز می کردم و بدون کفش در کوه و جنگلهای غریبه می دویدم . آن من - بر خلاف این یکی - قانع و گشاده دست و سرشار از زیبایی های کوچک بود و شاید برای همین ها بود که خدایان خواب  از هر دین و آیینی پاداشش دادند .

 بقیه اش گفتن ندارد, خوابی دیدم و زندگیم از آن به بعد مسیری دیگر پیدا کرد .  آن دختری که در خواب دیدم منِ فرداهای گذشته ام بود و او تنها نبود . پس بقیه عمر را تنها بدنبالش گشتم , حتی " او " هم می دانست که در ناخودآگاهم دنبال همسفری دیگر هستم . شاهزاده خواب من چشمهایی داشت  به سیاهی شبهای بی خوابی امروزم و نگاهی نجیب , خودمانی و از جنس بیگناهی دختری که با یک خواب عاشق می شود . 

امشب به تاریکی قبل از سحر نگاه می کنم و دیگر آن چشمها بیادم نمی آید . شاید مرگ اینطوری شروع می شود . با از یاد بردن رنگ عشق .

ولی هرگز و هرگز آن خواب را فراموش نمی کنم , چون مال من نیست که بتوانم فراموشش کنم , شاید شاید سالها بعد یا همین فردا آن من  که در خوابم موهای بلند تاب دار  و  بارانی جیر سماقی به تن داشت به سراغم بیاید و دنبال شاهزاده ش بگردد , برای او و فقط او خواب را تعریف می کنم چون او و شاید فقط اوست که می تواند شاهزاده را پیدا کند . پس تا آن زمان ترا به دست مجسمه سازی می سپارم , نترس , مجسمه سازیست سخت چیره دست که کارش جاودانه کردن دُردانه هایی مانند تو با نگاهی نجیب در مرمری کِرِم رنگ است . تا زمانی که یک من از جنس فرداهای گذشته ام با موهای تاب دار و بارانی سماقی بیدارت کند , با نجوایی در گوش, یا بوسه ای بر لب .

* فن شین : در گویشی از چینی یعنی ستاره درخشان - خودم هم تازه فهمیدم .


نظرات 6 + ارسال نظر
زارا دوشنبه 18 فروردین 1399 ساعت 01:30 https://itszara.blogsky.com/

نوشته ات رو دوست داشتم.

ممنون
خدا را شکر که وبلاگتون باز شد . راستش پست جدید نگذاشته بودین نگران شدم

مرتضی یکشنبه 17 فروردین 1399 ساعت 04:56

فداتتتتت بشم نویسنده و شاعر پر احساس من .

ندیگه استاد گفتن تعریف بی جا نداریم
احساس من که فقط دلتنگی تو شده

مرتضی یکشنبه 17 فروردین 1399 ساعت 04:46

منم دلم برات تنگ شده عزیزم .

فردا میبینمت حتما

بی خوابم کردی و من رو به صبح حواله می دیدی . کاشکی که صدای قلبم اینقدر بلند نبود که صدای دل تنگیم را بشنوی

مرتضی یکشنبه 17 فروردین 1399 ساعت 04:19

عشقم ایشون چرا انقدر عصبانی هستند .

ایشون استاد شعر و ادبیات فارسی صبا هستند که تو بهمن منزل ما مهمان بودند . از سر بزرگواری نوشته های من را تصیح می کنند . واقعا اگر حمایت و پشتگرمیشون نبود اصلا بلاگ نمی نوشتم .
امان از کرونا
خب دلم تنگ می شه برای نگاهت .

مهرداد تکلو یکشنبه 17 فروردین 1399 ساعت 04:08 https://ashghaneha.blogsky.com

سلام
امیدوارم حالتون خوب باشه . ببخشید انقدر رک و صریح میگم .
امروز که چندتا از نوشته ها و نظرات شما و دوستانتون و خوندم ،یاد قصه ی لباس پادشاه افتادم . که دو تا شیاد به عنوان خیاط میان زیباترین لباس و برای پادشاه بدوزن که فقط پاک ترین چشم ها قادر به دیدندن اون لباس هستن...... شاید به پاکی و شجاعت اون کودک نباشم که فریاد بزنم پادشاه چرا لخت هست و لباس تنش نیست . ولی انقدر هم ترسو نیستم که بگم
شاگرد عزیز این خزعبلات چیه مینویسی .
این کلمات و تشبیه های گنگ و داغون و دستمالی چیه به کار میبری.
کدوم دستور زبان فارسی به این شکل هست. نکنه گول نظرهای دوستانتو خوردی .
اخه کدوم دستور زبانی اینجوری یادت داده . سال ها پیش ، سال های سال پیشتر...

البته اینم بگم نوشته ی خوبم داشتی . ولی نه این و نه اونایی که دوستای به ظاهر دوست شما نظر گذاشتن محشره و عالیه و شما نویسنده ی توانمندی هستید.

تمرین تمرین تمرین
نه به چرت نویسی

سلام استاد .اول از همه من همیشه و پیش همه گفته ام که واقعا مدیون ابراز لطف و کمکهای شما هستم . بگذارید این رو هم یاد آور بشم که همین که وقت می گذارید و نوشته که چه عرض کنم کاغذ پاره های من را می خوانید فقط و فقط از بزرگواری شماست . کاشکی همه شجاعت شما رو داشته باشیم .
عرض کنم که با اجازه تون ضمن مرور دوباره همه درسهایی لطف کردید و خوندن دوباره کتابهایی که معرفی کردید , نوشته ها را اول برای شما می فرستم اگر فرصت کردید و بنده نوازی کردید اتود کنید و چون نمی خواهم وقتتون را فقط برای من تلف کنید پستها را بعد از یک روز به امید نظر شمامی گذارم . دست بوس شما .شاگرد همیشگی

کوهنورد شنبه 16 فروردین 1399 ساعت 08:23 http://1kouhnavard.blogsky.com

زندگی خیلی عجیبه...
برعکس شما من از نوجوانی خیالات بزرگی داشتم. وقتی این خیالات یکی پس از دیگری رنگ باخت و من وقتی گذران عمر و تنهایی خودم میدیدم ناامیدانه توی مسیر زندگی گام برداشتم. ولی زندگی چیزی نبود که انتظار مرا بکشد و کسی نبود که من انتظار مرا لمس کند..
گویا پرنسس زندگی من، هرگز زاده نشد

زندگی من هم در خوابی گذشت که کابوس بقیه است , همین
زمان اگه برگرده من همون آدمی هستم که بودم این پارادوکس زمانه برای همین پشیمونی بی معنیه .

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد