خواهر بزرگ


 او دختر اول و فرزند دوم خانواده شش نفری بود . از آنجا که مادر پس از او به زاییدن بچه های دیگر و تنفر از پدر مشغول بود , هیچ وقت کودکی نکرد . یا باید مواظب کوچکتر ها بودکه  لباسهایشان را پاره نکنند که داد مادر بلند شود یا مواظب سهم گوشت پدر باشد  ؛ چون  مادر نصفش را پنهانی پس انداز کرده , وقتی سر زاییدن بچه پنجم در هفت سالگی بند ناف  را برید و خواهر نوزادش را شست دیگر بچه نبود . 

در دوازده سالگی از کهنه های مادر , پالتوی زمستان خواهران را می بافت و آنها هم در هنگام بازی دیگر نامش را نمی گفتند . او مادربزرگ یا "عزیزِ " خواهران دوسال کوچکتر از خود شد و همین نام هم بر او ماند . حیف که زندگی  فقط سختی ها را نصیبش نکرده بود و او با چشمانی براق و تیره  و مژه هایی بلند و موهایی بلند و لَخت و سیاه  ,  دختری زیبا بود.

وقتی در شانزده سالگی پسر عمه ثروتمندشان به خواستگاری آمد مادر از سر لجبازی با پدر, به خواهران خود خبر داد که : "هر کسی که می خواهد زودتر خواستگاری کند" و خواهر بزرگ شد عروس غیابی پسر خاله ساکن آمریکا .ا وقتی از مدرسه بیرون آوردندش و خطبه غیابی را خواندند هیچ چیز جز بله نگفت . نمی دانم شاید فکر بیرون رفتن از خانه و زندگی در دنیایی دیگر مرهم دلش شده بودند .

 اما شش ماه بعد که داماد برنگشت و فقط نامه ای به دست خاله اش داد که دختر را نمی خواهد و عاشق زیبارویی مو طلایی شده دلش دیگر مرهم نمی خواست . 

در شانزده سالگی در اوج زیبایی و ذکاوت و خانومی بدون حتی نگاهی او  را پس زده بودند . دل او دیگر مرهم نمی خواست . دل او آنروز سنگ شد . فکر نمی کنم احدی تعداد خواستگارانش را بعد از طلاقی که دوباره غیابی بود بداند ولی تصور حتی امید بستن به مرد هم برایش  طوی چندش انگیز بودکه انگار  هزار پاهای آب انبار در رگهایش حرکت می کردند , از آنجا که مطلقه بود دیگر به مدرسه نمی توانست برگردد , پس در شیر و خورشید ثبت نام کرد و بعد از سه سال پرستار شد . 

پرستار شدن در زمانه ی جهالتی که حتی نام این شغل  با خنده جلفی از دهان بعضی مردان همراه می شد آسان نبود اما در زندگی خواهر بزرگ چه چیزی آسان بود . پس همه درد و نفرت و بی عدالتیهایی که از بچه گی نداشته اش بر او رفته بود را ذوب کرد و اعصابش را از جنس آهنی ساخت که گرچه سالهای شب کاری , بیوه شدن خواهر باردارش , مرگ برادر بزرگش , بیماری آن یکی خواهرخَمش کرد اما نتوانست او را بشکند .

وجودش در بیمارستان مانند حضور چرخی از فلز و آتش بود و نه فقط همکارهای حسود بلکه دکترها هم ازش حساب می بردند .تا اینکه دستش باز تر شد و هر چه سریعتر برای خودش خانه ای اجاره کرد و خودش را خلاص کرد از  شر خانه ای که در آن هیچ رنگی از زیبایی و زندگی را ندیده بود . 

اما زندگی در جریان بود , خواهر کوچک , همان که بند نافش را خودش چیده بود ازدواج کرد, خواهربیوه اش هم دوباره عروس شد و برادر کوچکتر که برای او مرکز تمام خوبیها و صمیمتیهایی بود  که فقط در کلمه خانواده می گنجد  به سن سربازی نزدیک تر و نزدیک تر می شد . از آنجا که هوش مادر و قناعت پدر را ارث برده بود با خرید و فروش چند زمین سرمایه مالی مناسبی داشت و برادر را برای تحصیل به غربت فرستاد , اینبار انگار بند ناف خودش را با دندان می جود ولی هیچکس از او ناله و آهی نشنید. خیلی زود یاد گرفته بود که زندگی  به شکوه و شکایت توجهی ندارد .پس هیچ نگفت . 

وقتی هنگام سزارین خواهر کوچکتر دختری با موهای تابدار و چشمهای خواب آلودکه انگار نسخه بدل  بچه ای بود که در هفت سالگی بند نافش را برید  را به او دادند انگار خودش مادر شده باشد , نه از روی خباثت بلکه از روی همان غریضه ای که او را تا کنون سر پا نگه می داشت بین این بچه و بقیه خواهر زاده ها و حتی خواهر کوچکتر بچه فرق قائل شد . اگر عیدی به دیگران اسباب بازی می داد به این دختر شیرین زبان گوشوار و گردنبد طلا می داد . اگر بقیه را ماهی یک بار به خانه دعوت می کرد برای دیدن این یکی هفته ای دوبار با جعبه هایی پر از لباسهای مروارید دوزی و عروسک , راهش را کج می کرد .

نمی دانم آیاخبر داشت  که همین کارها دختر بچه را بی خواهرمی کند  چون خواهر کوچکتر هم به جمع بقیه خواهر زاده هایی که به دختر بچه حسادت می کردند پیوست , فکر نمی کنم .

و زندگی می گذشت , اگر چه می شد در برابر دیگران بانویی فولادین بود , اما در خلوت خانه اش هنوز نامش " عزیز" بود , شاید از خیلی وقت پیشتر و یا شاید هم  همین تنهایی و خاطرات باعث شد که مادر جادوگر بد قصه هایش شود . شاید از بچگی همین طور بود . 

 بچه ها بزرگ می شدند و دختر اول خواهر کوچکش هنوز دردانه اش بود و او به بازنشستگی و مادرش به مرگ نزدیک می شد .

وقتی مادر مرد پنج سالی بود که باز نشسته بود و بنا به قولی که داده بود در روستایی از شمال ویلایی برای خود ساخته بود و روزها را با پرورش گلها طی می کرد و شبها با تماشای تنیس از ماهواره .

پدرش که مرد آخرین حلقه ارتباطش با آن خانه جهنمی هم رفت . 

اما زندگی باز هم ورق برای بازی داشت . اینبار در شصت و  هفت هشت سالگی به سرطان مبتلا شد , تا  بلکه کسی  آهی از حسرت یا درد یا شکوه ای از جنس  چرا من ؟ بشنود . اما هیچکس , حتی دختر عزیز کرده خواهرش نه شکوه ای شنید نه درخواست کمکی نه سر سوزن اجازه دلسوزی .مانند کوه عمل های پی در پی , شیمی درمانی و برق و آنژوسکوپی و  آزمایشهای مختلف را  از سر گذراند و اجازه همراهی به هیچ کس  نداد . و وقتی هنگام برق گذاشتن زنی که همراه او بود از درد آه می کشید و از زمانه  شکایت می کرد , او خودش را به بازی با بچه زن مشغول کرده بود . در آخر زن پرسید : یعنی شما درد ندارید ؟

و او جواب داد : چرا, دارم , ولی مگه شکایت کنم فرقی می کنه ؟


نظرات 6 + ارسال نظر
اعظم پنج‌شنبه 28 فروردین 1399 ساعت 03:33

ممنون

مرتضی یکشنبه 24 فروردین 1399 ساعت 06:31

عشقم با اینکه واقعیت هست ، و تلخ هست ، ولی خوب نوشتی جونم

قربونت برم که تشویقم می کنی عشقم

پاییزا جمعه 22 فروردین 1399 ساعت 22:57

جانم ؟؟؟

دیازپام جمعه 22 فروردین 1399 ساعت 12:08 http://diazepam.blogsky.com

قبلا هم یه جا در مورد این پیرزن گفته بودی. نسبتی هم باهاش داری؟

یکسری داستانه .مثلا " و اما من " رو می خوندی می دیدی این خانوم خاله منه .

کوهنورد جمعه 22 فروردین 1399 ساعت 09:19 http://1kouhnavard.blogsky.com

بعضیا دنیا میان که زجر بکشن.
سرنوشت جز سختی ارمغانی براشون نداره.
ممنون از نوشتنتون

امیر جمعه 22 فروردین 1399 ساعت 07:31 https://navadl.com/

طولانی ولی خوب بود ممنون

ممنون از شما . نمی دونم چطوری خوندید خدایی. الان دارم سعی می کنم یکم کوتاهش کنم

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد