دوست

هر اسمی  می توانم رویش بگذارم جز اسم خودش را .

صورتش درست مثل من بود ولی چشمهای عسلی میشیش زیباترش کرده بود . از چهارم دبستان با هم به خانه بر می گشتیم و در دوره راهنمایی از هم جدا نمی شدیم . صبحها من دنبالش می رفتم و بخاطر صورت خواب آلود و درهمش یک آبنبات قهوه ازم می گرفت .وقتی سرحال می آمد در طول راه برای هم داستانهای خیالی درباره مردهای رویاهایمان و وقتی بزرگ شدیم می گفتیم .دخترچهارم و آخر  مادر بسیار قشنگش و به نظر من از همه خوشگلتر بود . هر دو ی ما ناراضی از مدرسه , معلمها و محلمان بودیم ولی فقط نارضایتی ها دلیل دوستی ما نبود .پیوند ما از همکلاسی به دوست در آن بعد از ظهر گرم که رازش را به من گفت جوانه زد و محکم شدو من دوستش داشتم ,  دختری یاغی و مدرن بود  و جاه طلبی اسکندر وارش  با همه کمبودهایی که زندگی و جامعه در جلوی پای ما گذاشته بود هر بار باعث شگفتی من می شد - اوج ماجرا آنجا بود که در هفده سالگی می خواست ریس جمهور شود -, شجاع بود نه به معنی نترسیدن از سوسک یا تاریکی , خوب یادم هست که چه دعواهایی در مدرسه درست می کرد و از مبصرگرفته تا معلم و حتی گاهی خود من دشمنش می شدیم ولی او از تنهایی یا دعوا - برعکس من - ترسی نداشت . بماند. 

 چه ساعتها و روزهایی که باهم نقشه آینده را می کشیدیم و از حال ناخوشایندی که داشتیم فرار به فرداهایی می کردیم که در آنها زیبا و خوش لباس و عاشقیم . شاید بهترین لحظات مواقعی بود که ژست دختر مغرور را کنار می گذاشت و از بابت طلاق مادر و پدرش که به احدی جز من نگفته بود , آرام گریه می کرد - گریه های نوجوانی همیشه آرام بود- فقط در این مواقع بود که به تمام معنی خود واقعیش را بدون هیچ نقابی نشان می داد .

 بیشترین چیزی که هنوز هم بابتش به او حسودی می کنم این بود که خواهرانِ بزرگترش را الگوی رفتار اجتماعی و حتی آداب معاشرت و عشوه هایش کرد و البته موفق هم بود همه اینها در کنار بی باکی بیحسابش او را در نظرم مثل بمبی می کرد که  تحمل هیچ اهانت یا کوچکترین بی مبلاتی را نداشت , روحیه ای قوی داشت , اما به احدی اجازه عبور از خطهای قرمز بیشمارش را نمی داد -و البته همزمان خط قرمزهای من و دیگران را با خاک یکسان می کرد- در برخورد با پسرها رفتار عجیب و بی پروایی داشت , زود عاشق و فارق می شد و از اینکه کسی بگوید رابطه را او شروع کرده هراسی نداشت - مسئله ای که هنوز هم در این سن من را می ترساند - سالها بعد در زمان دانشگاه از هم جدا شدیم ولی دوباره همدیگر را پیدا کردیم و باز مثل خواهر به هم چسبیدیم . در این فاصله به روز تر , جاه طلب تر و زیبا تر شد و زبانش از همیشه برنده تر بود .یکی از خصوصیات خاصش داشتن مهارتهای اجتماعی قوی و توانایی دوستی با کسانی بود که از نظر طبقه اجتماعی از خودش بالاتر و متفاوتر بودند . از این بابت من هم سود بردم ودر مهمانی های زیادی را که افراد سرشناس آنزمان درش شرکت می کردند در گوشه ای می نشستم یا از اول تا آخر مشغول رقصیدن بودم . 

اما دوست چشم میشی من قربانی روحی از دست دادن پدر در سن پایین بود  و در نتیجه , عاشق مردی از طبقه اجتماعی کاملا متفاوت شد که بیست سال از او بزرگتر بود و برای این مرد  چه شبها , چه گریه ها که نکرد .در این فاصله من با "او" دوست شده بودم و سعی می کردم از این رابطه دوستی که مثل گردبادی ما را به هر طرف پرت می کرد , جان سالم بدر ببرم . از میان دوستان دخترم "او" فقط این دوستم را قبول داشت و اتفاقا دوستم هم - به دلایلی که نمی فهمیدم - حرفهای "او" را گوش می کرد , خاطرم نیست چند بار دوستم را گریان و پریشان پیش "او" بردم  ,  در این مواقع  خودم  را در آشپزخانه مشغول چای و سیگار می کردم و از دور به دو موجودی که در این دنیا به میل خودم از ته قلب دوست داشتم , نگاه می کردم .چرا دوستی ما ادامه پیدا نکرد ؟ زندگی . او راه خودش را رفت و من هم در سنگلاخی که روبرویم بود اسیر بودم . بعدها , سالها بعد از ازدواجش - که نرفتم, بماند- دوباره سعی کرد ارتباط بر قرار کند اما من دیگر آن آدم قبلی نبودم  ولی او  خودش بودو  تعریف کرد که چطور قبل از اینکه عشقش به آن مرد باعث اتفاقاتی بدتر از دلشکستگی شود تصمیمش را گرفت و با یکی از قدیمی ترین خواستگار هایش ازدواج موفقی کرد  , هنوز زبانش برنده بود اما من دیگر خسته بودم ,  انگار روحم مرده بود و جنازه اش را در چهاردیواری طوسی  رنگ جا گذاشته بودم ,بگذریم . " او" هنوز  در زندگیم بود , پس به خودم قبولاندم که دوستی دوباره به دردسرهایش نمی ارزد .از آخرین حرفهایش فقط علاقه به مهاجرت - که احتمالا موفق هم شده -  و طعنه ای به چاقی من را بخاطر دارم . 

می دانم که نباید این  آخرین خاطرات را   از دوستی  که هنوز هم شبها چشمهای میشی رنگش را به خواب می بینم  با خودم حمل کنم ولی از طرفی هیچوقت ادعای اینکه کار درستی میکنم  را ندارم . و می دانم که وقتی با هم بودیم ,  من یکی از بهترین های خودم بودم , راستگو بودم با حواسی جمع و مهمتر از همه به دلیلی که نمی دانم  :با او,  خودم را بیشتر دوست داشتم , حتما همینطوربود  و گرنه نمی بایست در عکسها آنقدر زنده و درخشنده  بوده باشم .

نظرات 3 + ارسال نظر
زارا پنج‌شنبه 4 اردیبهشت 1399 ساعت 15:18 https://itszara.blogsky.com/

آدم از خودش بودن هیچوقت پشیمان نمیشه.اما خب چارچوب هلی اجتماعی وقتی اینجور عوض میشه گاهی باید بی رحم بود و تصمیم هایی گرفت که شاید با ذات خود واقعی آدم هماهنگی نداره ولی خیلی چیزها میتونی به دست بیاری.کازی ک من هم هنوز جرات انجام دادنش رو ندارم

ممنون از نظرت زارا جان .
من اعتقاد دارم برای بهتر زندگی کردن و آرامش داشتن آدم همیشه باید در تلاش باشه , هیچ جادو و وردی نمی تونه میانبر بزنه مثلا من اضافه وزن دارم برای رسیدن به وزن ایده الم باید تلاش کنم و حتی وقتی هم که موفق شدم تلاشم رو ادامه بدم که وضعیت موجود را حفظ کنم .متاسفانه زندگی راه جنگ را برای موفقیت گذاشته و ما جنگجو نیستیم

beny20 پنج‌شنبه 4 اردیبهشت 1399 ساعت 02:24 http://beny20.blogsky.com

چند وقتیه خیلی طولانی می‌نویسی ،
دو ساعتی وقت میبره تا برسم آخرش ،،
پست های اینجوری ،
حداقل یه عکسی از چشم بذا ،
ذوقمون بیشتر شه

باز دستت درد نکنه که می خونی بنیامین جان. به خاطر گل روی تو از این به بعد تا می تونم کوتاه می نویسم .

مرتضی سه‌شنبه 2 اردیبهشت 1399 ساعت 01:45

چشمای توووو از همه دنیاااااااااا قشنگترررررهههههه

عزیزمی

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد