بعد اذان , پیچهای امین الدوله یاد دلبری می افتند .غوغا می کنند انگار سعی دارند گل ندادنشون در طول سال را جبران می کنند , همین موقعها فواره ها باز می شه و بوی خاک نمخورده و اقاقیا هر آدمی رو به هوس عاشقی می اندازه و از اون طرف , حلزونها به هوای اینکه بارون میاد از خونه می خزند بیرون و زیر کفش ها له می شوند - خونه حلزون که رو پشتشه ؟-بماند .
افسانه ها می گن هزاران سال پیش آدمها دوسر و چهار دست و چهار پا داشتند , دو سر با هم حرف می زدند و غمخوار هر کسی به خودش چسبیده بود تا اینکه دیگر فکر عبادت خدایان رو هم فراموش کردند , گویا خدایان قهرشان گرفت و فکر می کنم زئوس بود که با برقی که فرستاد آدمها را به دو نیم تقسیم می کنه - هر کی با یک سر - و از اون زمان به گناه فراموشی خدایان, آدمها مجبورند که در زمین تنها زندگی کنند و به دنبال نیمه گمشده خودشون بگردند .
من اما آنچنان دنبال نیمه خودم نیستم - کرونا مجبورم کرد به فکر عافیت خود باشم - اگر کرونا هم نبود دلیل دیگری برای بی حرکتیم پیدا می کردم . حقیقتش را بگم خسته شدم از بس بهوای بوی پیچ امین الدوله و فصل تازه و روز تازه , به زندگی فرصت دادم دلم رو بشکونه . بیخیال نیمه گمشده .همین نیمه هنوز پر از کمبوده , پر از حسرت و نداشته هاست . اول و آخرش هم نیمه خوبی برای اونیکی نمی شه . پس موقع راه رفتن دست دراز می کنم و حلزونهای روی سنگفرش رو تو چمن می اندازم که له نشن . توی راه حرفهای همسایه های پررو که : چقدر چاق شدم ناراحتم نمی کند - پوستم کلفت شده , شاید - و بر می گردم به آشنایی آبی نفتی اتاقم و به زئوس فکر می کنم که چه خدای تنگ نظری ترسیم شد.حلزون و پیچ امین الدوله و اقاقیا را در خیالم به خدای بهتری می سپارم .
قربون عزیز دل نازکککککککممم بشم که دلش برا حلزون ها میسوزه.
میگما کاش منم حلزون بودم و اینجوری مراقبم بودی
قربونت برم .