تو و من

گفتم که خطا کردی و تدبیر نه این بود     گفتا چه توان کرد چو تقدیر چنین بود

 اگر تو گذشته غرقم برای اینکه حالی ندارم . می دونم .اما , اما من , من ِبیکار میانسال ,منِ بی زبون و ترسو ,  این منِ حسود تنها , از آسمون نیومد . ده سال سابقه کاری فقط توی یک رشته  که هر روزش  نه آینده داشت نه سابقه نه حتی همکار- فقط به عشق خود کار -  و حالا بی کاری هم چاشنیش شده .چه دروازه امیدی می بینم جز شوری اشکها که توهم  بهتر شدن می دن و یک کیسه دوا.

همه می گن اشتباه بود .که "ما" غلط بود . انگار با پس زدنت می شد جلوی قسمت را گرفت که تو را توی راه من می گذاشت , بعد یک زنگ تفریح می داد که خوب دلتنگ شم و بعد دوباره توی خیابون و پاساژ و مغازه ببینمت . چند دفعه این کار رو کردم , چند بار تو جنون جوانی خودِ خامم دست و پام بیشتر لرزید , بیشتر این ما رو خواستم و آخرش به کجا ختم شد . حالا کجایی؟

عزیزم کجایی که منو ببینی ؟ اون روزها  که مرتب از بدی کانادا و سردیش و افسردگی فامیلتون حرف می زدی و  سعی می کردی قانعم کنی , فکرشم می کردی که داغی  هوای اینجا پژمرده ام کنه اینطور ؟ این آینده نا معین , این نسخه بی توجهی که همه عزیزانم در برخورد با من پیچیدن , این بی هنری , این هنر داشتن و ترس از ارائه اش - حتی به خودم - منو پلاسوند . عزیزم کجایی که انگشتای منو ببینی و دلت برای خشن شدنشون بگیره ؟ پس  تو که حرف عشقی بلد نبودی چرا گفتی بی تو معتاد می شم . تو که دوستت دارم تو فرهنگ لغاتت نبود چرا جوری نگام کردی که دنیاتم . 

گفتم که بسی خط خطا برتو کشیدند     گفتا همه آن بود که بر لوح جبین بود

چقدر  تاوان برای یک دوست داشتن ؟ چند تا حلقه آتشی که برای اثبات یک رابطه مثل حیوانات سیرک ازش پریدیم ؟ اون چه زندگی یک زوج رو می پاشوند آخر هفته ای بود که زندگی برامون تو کوره گذاشته بود .چقدر اشک؟ چقدر دعوا ؟ برای اثبات ما چند تا بخیه خوردی ؟ اصلا مگه ما کی بودیم که عاقبت و آخرت تصمیم گرفت اونطوری به روان ما تجاوز کنه ؟اون زندگی متواضع و ساکت و بی ادعا خار تو چشم کی بود ؟

این جدایی نه تقصیر منه , نه تو . اگه بود , اگه تقصیر  تو بود شاید من هم مثل همه احمقهای دور و ورم اولین پسری رو که می دیدم   , اختاپوس وار می چسبیدم بهش و تا دم سفره عقد می بردمش و می دونم که مثل کولیها همون عقد رو هم بهم می زدم . چرا؟  چون همه دلم اون اناری بود که توی دی ماه سالها پیش تو دستت له کردی و مثل خوناشام آب انار / خون من را نوشیدی .اگه مقصر جدایی بودم می گفتم خوب این کار و اون کارو کرد و دیگه نمی تونستم ببخشمش , ولی تو که همه کار کردی و من بازم باهات موندم . لعنت . لعنت به کسانی که من رو اینقدر رام و قانع بار آوردند . یکی از اونا تو بودی . ولی عیبی نداشت چون موهای فرفریت نرم و تابدار و قالب انگشتهای من بود و صدات - وقتی داد نمی زدی - از هر شرابی تلخ تر و گیرا تر .می دونستی  اگه موقعی که آروم حرف می زدی هر حرفت رو  باور می کردم ؟ می دونم می دونستی . پس چی شد ؟ من ازت خواستم جدا بشیم تو چرا برای من نجنگیدی ؟ من ناچار بودم . من داشتم تجسم بد شانسیم رو بعد از اون همه سال می دیدم تو چرا راحت کنار اومدی ؟ستایشگر غرورت بودم اما نگفتم که بهم ثابت کن . عزیزم من همه راهها رو بسته دیدم تو چرا مثل همیشه با چند دندون و ناخونهای خونی راه دیگه ی نساختی ؟من الان بدم , اون موقع با تو که خوب بودم . خدایی حتی می تونی بگی چی کم داشتم ؟

گفتم که چرا مهر تو ای ماه بچرخید    گفتا که فلک با من بد مهر به کین بود

دلم سنگ شد , اولین باری که یک پسر بهم زنگ زد و تو نبودی و من مثل گنگها اسم تو را آوردم . چرا ؟چرا فکر می کردم که عاقبتون ختم به خیر می شه ؟ , وقتی  خیلی زودتر از اینها دیده بودم که زندگی با یک سیلی نئشه های عشق و خیال پردازای آینده رو سر حال میاره ؛ غرور. فکر می کردم چون اینقدر دارم که در معرض حسادت نزدیکانم  باشم  پس تو رو هم می تونم مثل راز شخصی خودم همیشه داشته باشم . ولی خوب قسمت چیز دیگه ای بود . خبر نداری , ولی من هم با قسمت و عاقبت همنطور تا کردم که بشاید . کم برام دون نپاشیدن , کم زندگی های - بظاهر- رویایی مثل سفارش کفش از اینترنت  بهم عرضه نشد . زیاد بودند کسانی که آرزوشون یک شب همصحبتی بود که مثلا مجابم کنن . یادتکه تو جوونی از بر رو و سر زبون  کم نداشتم , اما منم جواب دنیا رو همجور دادم که شایسته ش بود . اگه عشق کوچیک و بی آزار ما خارِ تو چشم قسمت و فلکه, من هیچ عشق دیگه ای رو خواهان نیستم . این شد که این طوری شد . که تنها شدم . که کم کم از سایه خودم هم ترسیدم .

تو چی ؟ عشق مو فرفری   سالهای جوونی من . تو بلاخره ازدواج کردی ؟ بلاخره سرسامون گرفتی ؟ به حق خدایی که قبولش داری آرزوی خوشبختی و دوجین بچه مو فرفری برات می کنم .شاید بی من خوشبختری . حتما همینطوره .


نظرات 5 + ارسال نظر
سیمین شنبه 3 خرداد 1399 ساعت 02:55

این روابط به تعداد همه ی آدما شاید باشه و برا هرکی تعریف کنی، میگه تو تنها نیستی! ولی من، تو ستاره، هرکدوم تو نوع خودمون تنهاییم و هیچکس مثل من یا شما نبوده! من یه رابطه ی پنج ساله رو تموم کردم با تمام عیب و ایرادایی که داشت. ولی دوستش داشتم بخاطر همون عیب و ایرادها! چون اون آدم با خوبیا و بدیاش اون شده بود! و حالا که چهار سال از پایان اون رابطه گذشته، خیلیا اومدن ولی من همه رو با اون مقایسه میکنم. هیچکس برام مثل اون نمیشه و من میدونم تا ابد تنها میمونم. کسی شبیه اون به دنیا گیر نمیده، هیچکس در حد اون خودشیفته نیست! هیچکی موقع غذاخوردن دهنشو اندازه ی اون باز نمیکنه!!!! یه وقتی آدم یه نفرو انتخاب میکنه و میگه امین، این دیگه تهشه، این دین و دنیا و خانواده و فامیل و کار و آینده ی منه! بعد زندگیشو باهاش میسازه و برنامه ریزی میکنه حتی! بعد زمان میگذره اما اون آدم روی اون زن هیچ حسابی نمیکنه و انگار براش فقط یه زنه! و بعد از گذشت سالها که شخصیت و زندگی اون زن باهاش شکل گرفته، میذاره میره پی یه زندگی برای خودش با یه آدم جدید! و دختر میمونه با دنیایی که آوار شده رو سرش... دلم میسوزه برای خودم که وقتی نگام میکرد و میگفت خدا انگار نشسته صورتتو نقاشی کرده و در لحظه برام میمرد، باورش میکردم و وقتی ازش جدا میشدم تو خونه هنوزم خودمو خانومش میدیدم! ولی اون وقتی از من جدا میشد، خودشو یک آقای مجرد میدید که برای زندگیش برنامه داشت برنامه هایی که من، توش نبودم... من موندم وفادار به عشقی که اصلا نبود...مردها به خدا خیلی نامردن. چرا خوشبخت بشه وقتی من سیاهبخت شدم؟!
ببخشید زیاد حرف زدم

سمین عزیزم .حالت رو می فهمم . و خیلی بیشتر از اون . ما سیزده سال با هم بودیم . من مثل شما خودم رو زنش می دونستم .ولی خیلی بچه بودم . الان سر چهل سالگی هم هستم .فکر می کردم آدما رو می شه عوض کرد .فاحش ترین اشتباه زندگیم . من هنوزم تنهام چون مگه می شه مقایسه نکرد با هم بزرگ شدیم .سیمن خانوم عزیزم دلم برای لحظه لحظه های جوونیم که بخاطرش با سختیها ساختم تنگ می شه . اگه یک شب دیگه نظر شما رو دیده بودم کلی حرفای خوب و شاد می زدم ولی امشب حالم خوب نیست. راستش من یک افسردگی ژنی داشتم که با او بودن مزمنش کرد . پس امید های الکی نمی دم . ولی می دونم یک روزی یکی رو پیدا می کنی که قدر بودنت رو بدونه , منم پیدا می کنم , ستاره جان هم پیدا می کنه . نمی دونم کی ؟ براش مثل چیزهای دیگه اونطوری انتظار نمی کشم چون قضا و قدر به انتظار ما بی اهمیته . تو این مدت هم ؟ تو این مدت دارم سعی می کنم خودم رو دوست داشته باشم - از امشب بگذر - از همین تنهایی و آزادی که از نظر روحی و احساسی می ده استفاده کنم . یادمه یک بار بعد از اینکه شش ماه باهاش قهر کردم گفت انگار مادرم و بچه ام رو همزمان از دست دادم . فهمیدم که رابطه تموم شده است ونگاهش نگاه یک مردی که به زنش عشق داره نیست . نفرینش نکن - حرفی که خودم هم باید یاد بگیرم - بچه من که نبود , تربیت نادرستی تو خیلی زمینه ها داشت و حرف آخر اینکه بنظرم خیلی جوونی که از سیاه بخت شدن حرف بزنی .
ازت معذرت می خوام که حرفای بهتری ندارم راستش امروز یک قرار داشتم که بلکه تو این بیکاری جایی استخدام شم ولی گفتن سنت زیاده . بازی روزگار رو می بینی .
از دلتنگیهات گفتی و یادش من بیشتر از همه دلم برای خندیدنش که مثل خنده اژدها بود تنگ شده .
سیمین عزیزم خیلی مواظب خودت باش همونطوری که یک روزی به جدایی فکر هم نمی کردیم یک روز میاد که به این تنهایی می خندی . اونی که رفتنیه می ره . چه پنج سال چه سیزده سال . اونیکه موندنیه برای موندنش می جنگه .مطمئنم .
مواظب خودت خیلی باش و از نظرت ممنونم

Zara جمعه 2 خرداد 1399 ساعت 00:20

گاهی مجبوری تنهایی رو ترجیح بدی.بهتر نیست.سخته تلخه ولی یه راهیه که از خودت از تمامیت شخصیتت دفاع کنی.
و تا اخر عمر اینطور میشه که یادت میره و خوشحالی که یادت رفته بعد درست اونجا که فکر میکنی برات تموم شده بر میگرده.امیدوارم به زودی سرت به چیزهای خوبتری گرم بشه که برکشت خاطرات اذیتت نکنه

ممنون از این همه انرژی مثبت . درست می گی زار جانم تنهایی خیلی بهتر از اون وابستگی اشتباه بود ولی گاهی اوقات فکرش که میاد ناخوادگاه می خوام در باره اش حرف بزنم . منم آرزوی روزهای خیلی بهتری برای تو و خودم دارم

ستاره پنج‌شنبه 1 خرداد 1399 ساعت 10:30

عزیزم ...... درست میگی تنهایی خیلی دشواره..... مخصوصا بعد از تجربه کردن عشق..... و همینه که نگاه ادم و دوباره به گذشته میکشونه...
اما خب بزرگ شدیم و عاقل تر شدیم ظاهرا و میدونیم گاهی باید که پا بگذاریم روی همه ی احساسها.....
من حاضرم فقط با خاطره ی عشق زندگی کنم و اون و در خیالم داشته باشم تا اینکه عملا یه رابطه ی اشتباه و ادامه بدم....
طوبا جان، وبلاگ من ستاره ی سحری بود که بسته شده دیگه....
نوشته هات و میخونم همیشه و به نظرم تو خیلی خاص و عمیقی.....
مراقب خودت باش دوست خوبم

ستاره خانوم عزیزم . ممنون که دوباره نظر گذاشتین . و البته که با شما موافقم . منتهی ذهن آشفته و تعلیم ندیده ای دارم برای همین زیاد پیش اومده من رو به جاهایی که نباید برده . آرزو می کردم وبلاگتون را می دیدم . خیلی لطف دارید به من

مرتضی پنج‌شنبه 1 خرداد 1399 ساعت 01:11

عزیز دلم ، مهربونم ، قول داده بودی به گذشته فکر نکنی دیگه

فکر دیگه عزیزم , میاد و می ره . عشقمی

ستاره چهارشنبه 31 اردیبهشت 1399 ساعت 10:04

طوبی جان من هم یه مدتیه که یه رابطه ی پونزده .... شونزده ساله رو که اسمش و عشق میگذاشتم تموم کردم..... به خواست خودم البته.......
تا حدی درک میکنم نوشته هات و...... زندگیم الان خیلی تهی شده...... اشتیاق و زنانگی پر کشیده ازم.....
اما خب برای طاقت اوردن سعی میکنم احساسی نگاه نکنم ازین به بعد به قضیه
به خودم میگم یه رابطه ی کشدار نادرست بود.... تقدس معشوق رو توی ذهنم از بین میبرم
و سعی میکنم ایرادهاش و به یاد بیارم و به جای ادم خاص ، خیلی معمولی تصورش کنم
در صورتی که اون اولین تجربه ی عشق و دوست داشتن من بود و بهترین سالهای عمرم رو باهاش تجربه کردم و همه ی ارزوهام با او بود
و متاسفانه...... دوستم داشت و نمیخواست این رابطه ی کشدار بیمارگونه تموم بشه....
ولی خب افق فکریمون متفاوت بود و من بعد تر ها فهمیدم خیلی چیزها رو در او نمی پسندم..... مثلا میل شدید جنسی اش رو ..... که شاید هم به خاطر عشق و اشتیاق بود.... نمیدونم
طوبی جان، گاهی تنهایی بهتره باور کن
فراموشش کن..... هر چند ریشه های این خاطره در تمام زندگی ات تنیده شده باشه
طوبای تنها رو دوست داشته باش
به خودت عشق بورز
اون موقع است که میبینی دنیا هم دوباره بهت عشق میورزه

ستاره عزیز . این داستانی که گفتی درست اتفاقیه که افتاد .منم به خودم می گم که کار درستی کردم . که این تنهایی بهتر اون باهم بودن اشتباهه.ولی آدمی زاده و پر از لغزش . پر از هوی دوبار داشتن . انگار قبول اشتباه گاهی اوقات به انتخاب درست می چربه .
ستاره عزیز اعتراف می کنم که خود تنهاییم رو دوست ندارم ولی در عقلم جایی که منطق هست می دونم کار درستی کردم . ولی خوب گاهی اوقات ضعیفم اون موقع می نویسم تا فراموشش کنم . بماند . از نظرت خیلی ممنونم . این نوشته ام خیلی خام بود و بقصد حذف کردن اومدم و نظر قشنگت رو دیدم . برای همین پاکش نمی کنم .
ولی حرفت رو یک بار نه صد بار قبول دارم و الان تنها حسرتم اینکه چرا زودتر این رابطه اشتباه را تمام نکردم که الان کمتر اذیت شم . کاشکی آدرس وبلاگت را می گذاشتی

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد