دختر کوچک

بارزترین صفت برای تعریفش ترس است .دختر حتی در ترس زاده شد وقتی مادرش بی موقع سر زا رفت و قابله بالای سرش خواهر هفت ساله خودش بود . تنها خاطراتی که از آن خانه دارد همه پوشیده در ترسی قیر مانند و از جنس جیغهای نکشیده خودش است . نه اینکه در خانه احدی دست به رویش بلند کرده باشد برعکس آخرین دختر مردی دختر دوست بود و مادرش مراعات او را بیشتر از بقیه می کرد  که درس خوان و سر بزیر و کم حرف بود .اما خواهرهای بزرگتر نبودند بی اجازه در کوچه می رفتند و در خانه فراری از کار بودند و بابت اینها از مادر و برادر بزرگتر که مرد شدن را تمرین میکرد حسابی کتک می خوردند . مادرش هم از همه نساز تر و لجباز تر بود , نیمی از پول گوشت شام را پنهانی پس انداز می کرد با تنها خواهر شوهرش - که تنها فامیل شوهرش هم می شد - مدام قهر می کرد و آنقدر با شوهر ناشنوا بگو مگو می کردکه خودش هم سیلی می خورد و شش ماه به شش ماه با شوهر قهر بود . دختر در این میان تنها نظاره گر بود و برای خواهرهای سربهوا می ترسید , برای مادر یتیمش هم دل میسوزاند هم بیمناک بود. هیچ  نمی گفت و هیچ نمی خواست مگر شاید   عروسک سنگ صبوری که قصه دردهایی که در نوجوانی و جوانی کشیده بود را بشنود تا بجای دل خودش عروسک بترکد .زندگی در آن زمان برای همه سخت بود نوعی ظلم همگانی که اگر چه عدل نبود اما باعث نمی شد به همکلاسی و فامیل حسودی کند ولی فلاکتهای نوجوانیش داشت از شمار خارج می شد : اول خواهر بزرگتر در شانزده سالگی مطلقه شد , بعد خواهر باردارش در نوزده سالگی بیوه , آن یکی خواهر که از بیماری ساده ای که پزشکان آن زمان تشخیصش نمی داند هر روز چند بار تشنج می کرد و هشت سال در تخت اتاق بالایی بستری بود , وقتی برادر بزرگش را در تصادف از دست داد آرزوی خوشبتی که هیچ حتی یک روز شاد در آن خانه را از دلش به بیرون تف کرد . پس  حرف مادر را که مدام می گفت :" درس بخون که از این خراب شده خلاص شی " را هر روز چند بار برای خودش تکرار کرد و با این  شعار دانشگاه قبول شد . مادرش  در ذهنش مانند شاهزاده خانم بی مادری  بود که اسیر پدر شده  و او فکر آزادکردنش را داشت - گرچه پدر هم جز آبنبات و عروسکهای بنجلی که فقط به او می داد کاری به کارش نداشت , از این بابت درباره پدر هم نمی توانست تصمیم درستی در ذهنش بگیرد - دانشگاه اما درهایی را باز کرد که حتی نمی دانست وجود دارند مثلا به خرج دانشگاهی که بعداً درش انقلابی شد مسافرت و تهران گردی می رفتند در همین گردش ها بود که برق چشمهای پسر همکلاسیهایش عاشقش کرد آنقدر که مجنون وار با همه نداشته هایش ساخت - هنوزهم می سازد - و پسر را برای کسب اجازه پیش خانواده برد و آنها هم ندیده اجازه دادند .

چند سال بعدبا اینکه  هنوز در جنون عشقش می سوخت و در خانه ای نیمه کاره شان را با هیچ قصر و تجملی عوض نمی کرد هنوز دلش برای مادر یتیمش که در خانه پدر گیر افتاده می سوخت و تا می توانست سعی می کرد از راه دور هم که شده کمکش باشد , برایش سبزی خشک می کرد , حتی اگر خودشان هم نداشتند برایش گوشت و مرغ می گرفت با اینکه تلفن نداشت روزی چند بار از تلفن کوچه بالایی حال مادر را می پرسید , حتی نام بچه اولش را به نام مادربزرگ نداشته اش گذاشت . مادر که متوجه این لطف نشده بودطوبیِ قنداقی را نگاه کرد گفت : "خوب می تونستید اسمش را بگذاری طهورا , طهورا , طهورا" و نوه را بالا و پایین کرد .

پیوست : این رونوشت دوم یک داستانه که قبلا نوشتم و پاک کردم .البته این هم خیلی خام از آب درآمده ولی از قبلی به نظرم بهتره .

گربه گم شده

غروب بارون می یامد نه از اون شلاقی ها که موش آب کشیده بشم , آروم با دونه های تمیز و کوچیک که می شد یکساعت زیرش راه رفت و خیس نشد , پس همین کار رو کردم . فکرهام در بین راه ماشیهای بی هدفی بودند که لحظه ای توجهم را جلب می کردند و بعد درتاریکی یکی دیگه جاشون را می گرفت .به ماشینی که پدر سوارش بود سعی می کردم نگاه نکنم , در یک دور باطلی افتادیم من و پدر . هیچکدام هم جرات نداریم در موردش حرف بزنیم شاید هم قضیه یکطرفه است و او اصلا  بهش اهمیتی نمی دهد که فکر کند . این احتمالش بیشتره .

می پرسن , نمیدونم کجا , تو اینستا, کاناهای تلگرام , واتس آپ یا یوتوب - تمامی این شبکه عظیم و خارق العاده که قراره زندگی را بهتر کنه , یا شاید هم یک همچین قراری نگذاشته -  می گفتم می پرسن :سقف بالا سرته؟ می گم آره -یعنی منظورم اینکه بگم بله - می پرسن : شکمت سیره : می گم بله , می پرسن جای خواب داری : می گم بله , خلاصه یکسری سوال اینطوری می پرسن و آخرش می گن پس وضعت از این قدر در صد آدم بهتره . می گم , یا دلم می خواد بگم : که چی ؟چرا از عذاب وجدان من برای بهتر کردن حالم استفاده می کنید . خوب معلومه که اون درصد هم نباید بدون امکانات باشه - با توجه به پول و ظرفیتی که در دنیا هست - اینکه من جزو اونها نیستم توجیه کننده خوشبختی من نیست , نشونه بدبختی یک عده دیگه است .

دونستن اینکه پایان شب سیه سپید است دقیقاً این معنی رو می ده که یک سیاهی هم بعد سپیدی میاد و من دارم تمام تلاشم رو می کنم که یادم نیافه کِی بود  آخرین باری که یکی گفت دوستت دارم یا بغلم کرد یا کنار یکی بعد ظهری گرم یا  غروبی سرد را با حرفهایی گذرونده باشم که وضعیت آب و هوا را فراموش کنم . سعی می کنم یادم نیافته چون خیلی وقت پیش بوده .شاید هم باید مثل بقیه آگهی بزنم یک گربه سفید و سیاه موجود است که خیلی وقت است دنبال یک گربه سفید و سیاه دیگر می گردد. تنهایی ترسناک نیست بر عکس یه دوست قدیمیه که اجازه می ده همیشه خودم باشم ولی  احتمال  اینکه  گربه سیاه و سفید من هیچوقت پیدا نشه ترسناکه .

معذرت می خوام این نمی دونم شب چندمیه که بَده و هیچ ربطی هم به کرونا نداره , اما خوب کرونا برای من حکم بزکی رو داره که باهاش بَدی این شبها را  که مثل یک ماهگرفتگی زشته قایم کنم .


من از نسل دیروز می ترسم

مشغول جمع کردن استخوانهای دایناسورهای کف اتاقم بودم بلکه بتونم به کف اتاق - در هر منطقه ای - دست پیدا کنم که بین روزنامه هایی که برای اتوی موم نقاشیهام ذخیره کردم چشمم به آقای بهمن فرمان آرا با تیتر زیریش به این ترتیب :" من گاهی از نسل امروز می ترسم " افتاد . متاسفانه صفحه مصاحبه با ایشون را پیدا نکردم و خدایشش خودم هم گاهی از نسل امروز می ترسم , ترس کلمه درستی نیست نگرانی یا دغدغه حسم را بهتر ادا می کنه . چرا و چگونگیش یک بحث دیگه است .

حرف آقای فرمان آرا مثل پاندول ساعت قدیمیها جلوم می ره و میاد . این وسط من وهم نسل من هم حرف زیادی داریم چون به عنوان یکی از مهمترین نسلهای بعد از انقلاب کلاً جامون خالیه - البته همون طور که عرض شد مصاحبه را نخوندم , شاید  یادی هم از ما کردن - شاید به دلیلی از نسل تو سری خورده و سوخته ما هم می ترسند - بعید می دونم- ولی امیدوارم چون اتفاقاً من از نسل آقای فرمان آرا , از نسل پدر و مادرم به شدت می ترسم . از جوانیهایی که در عکسهای سفید و سیاه می بینم از خانمها مینی ژوپ پوشیده و آقایون با شلوار پاچه گشاد که اینقدر ساده و بیخیال نشسته اند و به دور بین می خندند که ذهن  احدی نمی رسد  اینها در حال تغییر دادن یک حکومت که هیچ , تغییر نوع حکومتی با قدمت سه هزار ساله باشند باید هم ترسید. درست یا غلط یادمون باشه که تاریخ قاضی اصلیه . من از کسانی که در انتخابات سال پنجاه و هشتبا اعتماد به نفس کامل تکلیف ده نسل بعد از خودشون را هم معلوم کرده اند خدایی می ترسم . و می دونم همین ها بودند که در برابر صدام ایستادند ولی در باره آن هشت سال جنگ آنقدر اما و اگر هست که دوباره مجبورم به تاریخ ارجاعش بدهم . نسلی که به یک اشاره جمعیت کشور را در مدت ده سال - فارغ از هیچ دغدغه ای برای ظرفیت های کشور - دو برابر کرد نسلی نیست که همدوره ای های من که  بمباران و قطعی برق و مدارسی که دارالتادیبی را تجربه کرده , جرات اصطحکاک با آن  را  حتی امروز هم داشته باشد .

این نسل برای پوشش , روابط اجتماعی , اولویتهای فرهنگی و خانوادگی با مشت آهنی برای ما تعیین تکلیف کرد و حالا به احدی جواب گو نیستند . ما هم که دونسوز شده اعمال و انتخابهایشان هستیم به اسم احترامی که لباس ترسمان کرده ایم هیچ بازخواست یا حتی پرسشی نمی کنیم . آنها هم انگار هنوز فردای انقلاب است   هنوز در مهمانیها ساعتها و ساعتها را به بحثهای سیاسی می گذرانند و من می دانم اما هیچوقت برویشان نمی آورم که خاموشی ما بخاطر بیسوادی نیست , بیشتر از یک ترس کودک وار است که نسل امروز آن را نمی شناسد , پس درست است آقای فرمان آرا شاید و باید هم نگران نسل امروز باشد .

پیوست : به خودم قول دادم که برخلاف پدران و مادران همه چیز را سیاسی نکنم اینجا هم سعی خودم را کردم .