حسود هرگز نیاسود

من حسودم ؟ خیلی . ولی دلیل داره . آدمها حسود یا دروغگو یا بدذات بدنیا نمی یان . اینطوری بارشون میارن .

انصافاً تا وقتی که اختیارم دست پدر مادر بود یعنی هیجده سالگی آنقدر حسود نبودم . یعنی تنها مورد حسودیم خواهر کوچیکه بودکه از شر مندگیش در میومدم .می دونید , زندگی راحت بود - یا من اینطوری فکر می کردم - همه چیز قانون خودش را داشت , نمره خوب می خواستم : کتاب را می جویدم . دوستهای بیشتر می خواستم : با بچه ها بیشتر بگو بخند می کردم کمتر گیر می دادم بیشتر راه میامدم . اما دانشگاه همچیز را عوض کرد . دیگه نمره خوب با خوردن کتاب هم بدست نمی آمد , اصلا نمی فهمیدم چی نوشته , شما سعی کن به زبان چه می دونم فرانسوی که بلد نیستی حالا زبان چینی را یاد بگیری . دوستها به اقتضای محل زندگیشون باهات دوست می شدن , فرقی نمی کرد چقدر با هم حال می کنید عمر دوستی نهایت یک ترم بود . دانشگاه یک طرف , رشته ای که انتخاب کرده بودم یک طرف . مدام خوندن و نفهمیدن ریشه اعتماد بنفس نداشته ام رو خشکوند .از سال دوم به بعد قید خوندن را هم زدم . 

الان همه می گن اینهمه دانشجو رفتن فقط تو شش ساله تموم کردی , آره ولی فقط من بودم که زنگ تاریخ دبیرستان تند و تند زیر میز داستان می نوشتم و آخرش هم مچم را می گرفتند .از کل بچه های گروهمون یک نفر محض رضای خدا یک نفر رو هم نمی شناسم که بی پارتی سر کار رفته باشه - صد البته که قبول دارم با پارتی می شه رفت ولی موندن به خود آدم بستگی داره -  ولی الان خیلی وقت گذشته , خیلی روزها و شبها در شوری گریه من جای خودشون را به هم دادند و من خیلی خسته و پیرم که بخوام بلند پروازی داشته باشم . 

سیرم ز جان خود به دل دوستان ولی   بیچاره را چه چاره که چو فرمان نمی رسد 

یعنی حافظ برای همه چیز یک حرفی داره . کاش می شد اینقدر خودپسند نبود . اینقدر منم منم نکرد .اینقدر ناله چرا اون روزا اینطوری و چرا اون شبها با زهم اینطوری گذشت نکنم .خودپسندی رو هم به حسادت اضافه کنید .

اگر نبودم شک ندارم که الان یک فرزند یا شاید دوتا داشتم ولی من نمی تونم موجودی را اینقدر دوست داشته باشم و اجازه بدم در جامعه ای که من را خاکشیر کرد , بزرگش کنم - شاید هم این بهانه است , احتمالا همینطوره -ولی من , بماند .

معذرت می خوام خیلی شب بدیه .

پیوست : از خدا که پنهان نیست از غروبی که بچه شغاله رو با دم از ته کنده شده دم فاز دو دیدم , دارم به زمین و زمان لعنت می فرستم . 

و چیز نماند جز شرمندگی

بیماری از هر نوعش به نظرم بزرگترین مشکل آدمیه  . سلامتی- که این روزها خیلی هم در خطره -وقتی به هر دلیلی از بین بره حتی با صرف هزینه زیاد و داشتن دکتر آشنا عذاب واقعیه . ما معمولا برای حل  این نوع مشکلات سراغ متخصصش می رویم , البته منظورم متخصصینی که به روغن بنفشه اعتقاد دارند, نیست .

حالا اگر برای مثلا درمان دیابت  راه حل داده می شود که -چه می دانم - روزی سه دفعه اسفند دود کنیم چون می گن  خواهر شوهر مادر مش قلی  جواب گرفته  و ما هم قبول کنیم : این دیگه نادانیه و  نادانی آن هم  در دنیای امروز دیگه جای توجیهی ندارد .  چون وقتی با یک گوشی تلفن همراه تمام علم دنیا را در دست داریم و اگر در موردی بجای تحقیق در مورد کاری که می خواهیم انجام دهیم  یا  پرسشهای جور واجور زندگی یا انتخابمان باز هم غیر علمی ترین کار ممکن را انجام بدیم چون عقیده داریم  که درسته , در این مورد  چاره ای نیست جز اینکه سر خودت یا عزیزی رو که راه حل می دهد را محکم به دیوار بکوبید. چرا ؟ چون سر ما حکایت همان سنگی را پیدا می کند که میخ آهنی درش نمی رود , دیوار که سهله.

اینجا دارم از خودم حرف می زنم مگر با نوشتن از خجالتی که از خودم می کشم   خلاص شم .

قضیه مال چند سال پیش است بماند , آنچه مهم است اینکه حال روحی بسیار - شما به توان ده برسانید - بدی داشتم و ناخودآگاه اطرافیان متوجه می شدند . یکی از این اطرافیان معلمم بود که از راه دور دستش را می بوسم و سخت به فال و سرکتاب و غیره اعتقاد داشت . بعد از چند جلسه فوری شما ره و آدرسِ یک فالگیر ؟جن گیر؟ جادوگر؟ را به من داد و از اینکه چطور معجزه می کنند چه ها گفت . خب تا اینجا یک نفر پیشنهادی داده که در روز عادی  سعی می کنم محترمانه رد کنم . در باره اعتقاداتم  همین قدر بگم که کل این قضایا رو سرکیسه کردن می دونم .خلاص .و اما , مبحثی داریم به اسم ناچاری . ناچاری در هر موردی وقتی از حد خودش گذشت محک واقعی آدمها و طرز فکرشون می شود . و من واقعاً- بتوان ده یا بیشتر - ناچار بودم ,اینقدر که وقتی معلمم می گفت چشمت زدن یا جادوت کردن دیگه برام از دایره معقولات خارج نبود ., خلاصه من پیش همون جادوگر/دعانویس/ فالگیر رفتم البته پنهانی از خانواده - اگه می فهمیدن , دیگه منزل راهم نمی دادند - یک سنگ رو یک ماه آویزون کردم و بعد انداختم تو رود و یک وردی رو هم سی شب خوندم .

 بگذریم , سه ماه بعد با حال خوب و سر زنده در حال خوردن چایی با سوهان این داستان را برای دکترروانشناسم تعریف کردم البته او قبلش با تجویز درست دو تا قرص در یک ماه افسردگی ژنی / مزمن من را تحت کنترل در آورده بود. کلی خندیدیم و از اینکه چرا به اندازه جادوگر داستان ما من رو ویزیت نکرده مرتب بهم تکه انداخت و آخرش پرسید :" چرا وقتی حالت بد بود وضعیت روحیت رو در اینترنت چک نکردی؟ تست هاش که هست " و  از بهترین خواص داشتن پوست صورت زخیم یکی مقاوت در برابر خورشیده و دیگری اینکه هیچوقت از خجالت سرخ نمی شم .

پیوست: من  طب سنتی  را برای درمان بعضی از بیماریها مخصوصا اختلالات گوارشی قبول دارم , ولی از" دکتر مورد" نظر هم نمی توانستم بگذرم .

پیوست دوم: کلا همه فونتهای من بهم ریخته .