دوستای صمیمی , کارای قدیمی

یادم رفته بود . جالبیش اینکه موقع حرف که میشه مدام فتوا صادر می کنم و از اینکه چقدر اشتباه زندگی می کنیم و اصولاً فقط زنده هستیم داد سخن می دم ولی مدتها , شاید چند سالی بود که فقط زنده بودم . 

قضیه از یک مسافرت چند روزه شمال با خواهر و شوهرش شروع شد , اولش نه گفتم بعد بین شوری اشک و تنهایی آبی رنگ اتاقم پیام دادم که منم میام . بماند . بین من و خواهرم هر چی اختلاف باشه یک نکته مثبت هست و اون اینکه هر دو خوش سفریم : به کم قانعیم و کوچکترین چیزها خوشحالمون می کنه , گرچه از ترس کرونا جایی نرفتیم ولی بعد از ظهرها رو در هوای بهشتی بابلسر , بین کوران باد قیلوله می رفتیم و شبها دوست قدیمی شمالیمون و خانومش میامدند ,تو مسافرت همه چی خوشمزه است کافیه دل آدم خوش باشه , درد دل می کردیم , کباب نیم سوز می خوردیم و غیره ! سر به سر هم می گذاشتیم , خودمون و سوتی ها مون رو مسخره می کردیم , شرشر اشک خنده از چشمای من قطع نمی شد . خیلی چیزها فرق کرده بود : دریا تمیز بود ولی به زور چندتا گله بچه ماهی دیدم , میگوهای دم دریا که بچه بودیم وقتی پامون رو تو آب می کردیم از پامون بالا می رفتن  و طعمه خوبی برای ماهیگری بودند در حال انقراضند و ملت بجای دم آب به چندتا پاساژ موجود هجوم برده بودند در جمعیت بین دختر و پسرهای خوش قیافه مثل همیشه سر کشیدم تا صورت آشنای غریبه ای رو ببینم که منتظرشم ولی نبود اما ناراحت نشدم . اول فکر کردم چرخ سوم دوچرخه زن و شوهری خواهر هستم بعد متوجه شدم گاهی اوقات چسبی هستم که جمع کوچک ما رو به هم چسبونده و نمی گزاره سو تفاهم های کوچیک اوقاتمون رو خراب کنه - این قضیه کلی اعتماد به نفس بهم داد - و حرف دوست قدیمی به محض دیدن من : تو نمی خوای پیر شی ؟ می دونم تعارف بوده , می دونم با خودش تمرین کرده بود ولی بازم خوشحالم کرد . حرف اینکه بعد از اینکه برگشتم فهمیدم چقدر به این احتیاج داشتم , به خوش گذرونی های کوچیک , هوای خوب , منظره های قشنگ . بیشتر از همه به اون شب احتیاج داشتم . اون شب توی باد رو به دریا , چراغ های لنجهای ماهیگیری روشن بود و خیلی دور تر آسمون برق می زد و من کمی از جمع کوچکمون جدا شدم , مو ها را باد دادم و همراه یک متال سمفونیک بیصدا رو به دریا فریاد زدم و همه استرسها و ترسها و تنهاییهای این چندماه را به سمت دریا هُل دادم که از من خیلی قوی تره . بعد از اینکه برگشتیم توی خونه صدام آرامتر بود و قدمهام سبکتر . یادم رفته بود که خوشگزرونی های ساده چه حسی دارند . حالا خاطره گلهای کاغذی و اون بعد از ظهر کنار آب را دوباره و دوباره جلوی ذهنم میارم و آرزو می کنم اون حس خوب و آرام  مثل قلب تنهایی که روی ماسه ها کشیده بودم , محو نشه .  

نظرات 3 + ارسال نظر
سیمین جمعه 13 تیر 1399 ساعت 21:06

به سلامتی.چقد خوبه که سفر رفتین. من چند ساله شمال نرفتم و خیلی دوست دارم برم آستارا. عاشق آستارا و انزلی هستم. البته دو تا نقطه ی کاملا دور از هم هستن تو شمال کشور ولی به شدت آستارا و انزلی رو دوست دارم.آستارا ماسه های ساحلش سیاهه ولی انزلی ماسه هاش طلاییه... اون میگو کوچولوهای تو ساحل که گفتی رو محلی ها بهشون میگن رُش.
تو نمیخوای پیر بشی... به من هم میگن ولی من واقعا دلم میخواد پیر بشم و تموم بشم! فکر نمیکنم ادامه ی زندگیم دلیلی داشته باشه!
گفتی شمال! الان شدیدا نیازمند شدم یه جا بشینم، ساحل باشه،تاریک باشه، موج بزنه سنگای کنار ساحل رو خش خش خش رو همدیگه سُر بده! احتمالا تنها صدای خش خشِ آرامش‌بخش توی دنیاست!
مواظب خودت باش طوبی‌ی عزیز♡

پیر شیم تموم شه بره والا کنار یک ساحل تاریک با شنهای سفید . این چه زندگیه که رفتنش هم آرزوئه ؟! من انزلی رو خیلی دوست دارم ولی تاحالا آستارا نرفتم .سمین جان هر وقت تونستی مرخصی بگیر از زندگی و برو مسافرت , حتما این کار رو بکن .

Zara جمعه 13 تیر 1399 ساعت 17:16

چه کار خوبی کردی واقعا.مسافرت واقعا لازمه.سعی کن پیش اومد بازم بری.من هوس کوهنوردی کردم.

آخ آخ کوهنوردی گفتی و کلی خاطره و هوسش زنده شد . تو کوه عاشق شدم , خندیدم , بوسیدم, گریه کردم وای چقدر خاطره . هیچ جا کوه نمی شه . زارا جانم اولین فرصت که پیدا کردی که می دونم به این راحتی ها پیدا نمی کنی برو کوه .

د پنج‌شنبه 12 تیر 1399 ساعت 09:39 http://.

ایام به کامتان باشد، همیشه.

ممنون .شما هم همینطور.

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد