پیراهنی از سیمهای خاردار

اگر هر حسی رنگی داشت ,رنگ خشم سرخِ خونی بود .

اعصابم آتش گرفته و بجای خون در رگهای یک ماده سنگین مذاب در جریانه . چی شده ؟ هیچی . زمانه . همین فشارهای اجتماعی و اقتصادی برای من هم که اصلا سراغ خبر نمی روم و فقط قیمت دلار را از دهن دیگار ناخواسته می شنوم , جایی در ناخوادگاه زخم های زهر آلودش را بجا می گذاره - حتی اگه مثل من بی مسئولیت شوهر و بچه و حتی آینده باشی-برای همین حق می دم به مردم کرونا زده بی اعصابی که سر آینه بغل سر می شکنند.بماند .

خشم من شمیشر دو لبه ایه که یکیش رو گردن خودمه و لبه دیگه , بگذریم. بگذریم چون هر چی بگم ببخشید تف سر بالاست . قلبم یک قلوه سنگ ثقیل در سینمه و احساس می کنم بجای تنفس , آتش را بازدم می کنم . ای کاش مثل فیلم ها و سریالهای فانتزی اژدهایی بودم که مثل پایان بازی تاج تخت از فرط استیصال و عصبانیت اورنگ شاهی هزار شمشیر را به آتش کشید . ای کاش استخرها باز بود و امکان فریاد زیر آب بود- با ذکر احترام به سازنده و خواننده آهنگ - چاره غم گریه است , چاره کسالت و بیحوصله گی ورزش و مصاحبت با دوستان یا حتی یک کتاب خوبه , چاره دلتنگی برای عزیزان همت کردن و زنگ زدن به عزیزانه , چاره تنهایی یاد گرفتن دوست داشتن خودته , چاره خشم فریاده در شهری که محض رضای خدا یک جای خالی هم برای تنها بودن باقی نمونده - گاهی می گم ماشین رو بردارم و در اتوبانی نفرت و برزخی که درش هستم رو اینقدر فریاد کنم که این مایع سنگین قیر مانند دور قلبم از دهان خارج شه , ولی می دونم که کار به همین ختم نمی شه و اتوبانهای شهر محل بیرون ریزهای احساسی نیستند .من باید مشاورم رو ببینم . من به یک دوست احتیاج دارم و از همه مهتر یک آدم عاقل امن - که پیدا نمی شه - پس خشم رو مثل بالاپوشی از جنس سیم خاردار به تن می کنم و هر روز سعی می کنم - از ته دل سعی می کنم - که امروز اون روزی باشه که این تنپوش ناراحت که نماد خودآزاریه را از تن بکنم . اما نمی شود .

نظرات 3 + ارسال نظر
زارا شنبه 22 شهریور 1399 ساعت 00:54

به نظرم راه حل که نداره ولی یادبگیری بی تفاوت باشی.عادت کنی به یکسری چیزها که ناحق هستن نادیده بگیری.درست نیست ولی تنها راه ممکنه.به نظرم با تغییر شهر کاری درست نمیشه.آسمون همه جا یه رنگه.تغییر دیدگاه مگه.

سلام عزیزم .درست می گی ولی خشم من از جنس ناچاریه در نهایت : دو تا انتخاب غیر ممکن که فرقی نمی کنه چطور نگاهشون کنم اونا همون جا منتظر من نشستن .

. جمعه 21 شهریور 1399 ساعت 20:31 http://mountain2018.blogsky.com

این زخم _ زخم تنهایی و زخم ناتوانی از فریاد کشیدن را میگویم _ روی تنِ همه مان نشسته است؛ خوش هم نشسته است.

مثل همیشه راست می گی , حرفی برای گفتن نیست

سعید جمعه 21 شهریور 1399 ساعت 12:09 https://www.ghadirinews.ir

سلام، چیزی که میگی شده حال اکثر ما ایرانی ها. چارش تغییره. یک تغییر بزرگ. چارش دست کشیدن و پاره کردن خیلی از غل و زنجیرهایی که دور و برمون هست. شرایط شما رو نمیدونم اما شاید با تغییر محل زندگی و کار همه چیز درست بشه، مثلا منی که تو تهران زندگی میکنم همه چیز رو بفروشم ول کنم پاشم برم شهرستان خودمون یک خونه بگیرم یک کار جدید، آدم های جدید،
ای کاش مادرم بود هر از گاهی برم پیشش و مثل یک طفل کنارش دراز بکشم بخوابم ای کاش ... نمی دونم شاید ...

کاملا با تغییر موافقم و راستش می ترسم .
ممنون از نظرتون.

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد