خونه دیگران

این خط را سه بار نوشتم و پاک کردم . امشب حال و حوصله نداشتم از قضا برادر بزرگترم که خیالیه زنگ زد و من برد یک رستوران به اصطلاح ایتالیایی ولی الان که فکر می کنم اگه منو رو خوب می گشتم کله پاچه هم پیدا می شد . باهاش صحبت کردم , از حال مادر گفتم , گفت من که تخیلی ام کاری ازم بر نمیاد ولی تو بیشتر تو دست بالش باش , نگذار احساس تنهایی کنه . گفتم چشم ولی تو دلم حال مادرم رو درک می کنم , شاید کمی . در کنار من بودن حالش رو خوب نمی کنه . شاید حتی دلیلی برای ناراحت شدنش هم باشم . نمی دونم . مشکل خانواده ما دقیقاً همینه . موقع ناراحتی بلد نیستیم همدیگر را تسلا بدیم .

پیوست : جوونتر که بودم تو خیابَونها راه می رفتم پنجره بعضی از خونه ها را نگاه می کردم و فکر می کردم اینها چه جوری زندگی میکنند ؟ الان می دونم ولی این جوابی نیست که دوست داشتم . شبتون بخیر عزیزای دلم .

داستان : روز عشاق

زن در حال آشپزی بود که شوهرش با بوی همیشگی بنزین و خک اره و عرق   رسید . "زود اومدی" زن گفت . " بازار نرفتم .مستقیم اومدم ." زن لبخند محوی زد . دخترشان تلفن به دست از اتاق بیرون آمد و همزمان با حرف زدن به پدرش سلام کرد. شوهر در حالیکه لایه به لایه مثل پیاز لباسهایش را می کند پرسید : " چه خبر ؟ " زن بی آنکه از قابلمه خورش رو برگرداند گفت :" هیچی . سلامتیه شما " . بعد برگشت و شوهرش بادستان پینه دار قاشق را از زن گرفت و  خَرشت را چشید و به سمت نمک رفت . " نمک ریختم , شورش نکن "  .زن با لحن آدمی که بارها این خبر را داده به شوهر گفت اما اینبار در صدایش لبخند هم بود . شوهر بارها و بارها , سالها و سالها این لبخند ندیده را از زنش شنیده بود . ایبار به زن نگاه کرد که با موهای سفید از ریشه در آمده و شاید هزارتا چروک کنار چشمهایش به او نگاه می کرد . " تا من شام را بچینم برو حموم " زن با حالتی بین التماس و دستور گفت . قبل از اینکه برگردد و در یخچال پنهان شود مرد دوباره نگاهش کرد . رفته آن اندام زیبای دوران نامزدی بود , رفته آن موهای خرمایی بلند تابدار و دندانها سفید و ابروهای کشیده بود . جایش دستهای چروک و خشک گرفته بود و موهایی تماماً نقره ای که زن هیچوقت فرصت نمی کرد مرتب رنگ کند . بدنش در قسمت شکم و بازوها چاق شده بود و خط اخمی عمودی بین باقی مانده دو ابروی نیمه خاکستری جا گرفته بود .(من اینطوری پیرش کردم ). مرد فکر کرد . 

یکبار دیگر تصویر زن با لباسهای ساده و ژاکتی را که زن خودش بافته بود زیر دوش به یاد آورد ( بخاطر من بود که اینطوری بیخیال خودش شد.) مرد بار دیگر زیر فشار آب  گرم فکر کرد و اجازه داد آخرین ذرات سوز بیرون خارج شود از تنش .

زن هنگامی که مرد بیرون آمد سفره را چیده بود و از زیر چشم شوهر را تماشا می کرد که با خستگی بشقابش را پر میکند . صورتش گود رفته کبود شده بود . از موهای مجعد جوانی چز توده کوچکی خاکستری در پشت سرچیزی باقی نمانده بود. شوهرش که تا بعد از ازدواج و تولد اولی کوهنورد بود ,حالا غوز دار و لاغر شده بود . بدتر از همه دستها بود که موقع کشیدن پلو از خستگی , پارکینسون یا کبدش یا خدا می دونه چی می لرزید ."دکتر هم که نمی ره " زن فکر کرد." چکار کنه همه وقتش داره کار می کنه , چقدر بهش گفتم بسه با همین که هست می سازیم ده سال از تو جوونتر همه بازنشسته شدند , می گه بگذار تا می تونم کار کنم , همش برای شماست " زن با عصبانیت غذا را جوید و فکر کرد" این کار پیرش کرد , این همه ساعت کار سخت کمرش رو شکوند ولی حرف من رو که گوش نمی ده " 

زن با غیظ و درمانده گی لیوان آب را برداشت :" این همه کار , کار . بسه دیگه مرد پوسیدی ! یکم به فکر خودت باش" زن فکر کرد . بعد از شام شوهر سرش را روی بالشتک گذاشت و با آهی از ته وجود جلوی تلویزیون دراز کشید .زن هم اسباب بافتی را از اتاق خودشان آورد و کنار شوهر مشغول شد . دختر بعد از شام اجازه گرفت و با دوستان بیرون رفت . " می دونی امروز چه روزیه ؟" شوهر پرسید :" هان؟" زن خود را سرزنش کرد که حواسش نبوده . شوهر ادامه داد :" روز ولنتاینه !یکی از کارگرها گفت ." زن جواب داد " آهان .آره ماهواره از صبح داره می گه ." شوهر گردنش را پیچاند و گفت : " شلوار کارم را میاری ؟"

زن حرفی نزد ولی با کمی دلخوری بلند شد . مرد در این سالها اهل اُرد دادن نبود و همین یکی از اخلاق هایی بود که برای زن عزیزش کرده بود . زن شلوار را به شوهر که حالا ایستاده بود با حالتی از دودلی و نگرانی داد . مرد با خنده در جیب دست کرد و یک پلاک طلای کوچک مریمی به زن داد :" ولنتاینت مبارک " ." ای وای این کارها چیه ؟ آخه اینکارها برای جونهاست .دستت درد نکنه ولی من که..." زن هنوز حرف می زد ولی در حین حرفهایش لبخند ی بزرگ بر صورت داشت . به شوهر نگاه کرد که مثل جوانیهایش چشمهایش برق می زد . شوهر به آرامی پلاک را به گردن زن آویخت , زن هنوز لبخند می زد و هر دو می دانستند که هزاران هزار شب عشقورزی و صدها هزار بوسه و میلیونها دوستت دارم در فاصله آویختن آن مریمی بینشان گذشت .

پیوست : این آدمها واقعاً وجود خارجی ندارند .


بابا لنگ دراز و رنگهای لوس

بعد از مدتها  شروع کردم به کشیدن یک طرح .برای مشاورم می خواستم شب عیدی یک چیزی از کارهای خودم بهش بدم که یک تشکری باشه برای اینکه امسال از تابستان به ناله های من گوش کرد - بخدا خسیس نیستم , فکر کردم  اینجوری بیشتر ارزش زحمتش رو نشون می دم - بماند.

طرح که از خودم نبود من فقط کپی کردم شروع کردم به باتیک کار کردن . 

یا خدا , آخرش که تموم شد خطاطیه روی پارچه , بیشتر شبیه عکس خانوادگی هیولای فرانکشتین شد. می دونم قلم موم من خراب بود , بعد از این همه وقت دستم خُشک شده ولی اشکال از رنگها بود. من همیشه رنگها رو تغییر می دم که مثلاً کارم کاملاً دیگه کپی نباشه . نمی دونم چه کلمه ای برای رنگهای ایندفعهه تعریف کنم : لوس از همه بهتره .

برای اینکه مثلا شادش کنم بدون قلم موی مناسب یک زرشکی جلف رو در پس زمینه یک تکه مخلوط لاجوردی تند و دودی گذاشتم . نتیجه اش یک طرح لوس و  بی اصل نسب و تازه به دوران رسیده  شد .

قبلاً نقطه قوتم تو باتیک رنگ بود . با اینکه از رنگ شناسی چیزی نمی دونم ولی همه رو در کنار هم تو ذهنم مجسم می کردم , الان انگار دسترسی به اون قسمت تجسم ندارم . می دونم باید دوباره از اول شروع کنم به تمرین . ولی می ترسم واقعاً تخیلم در رنگ را از دست داده باشم . الان چند ماه و چند ساله که به بهانه افسردگی تنها رنگ اطرافم دیوارای آبی نفتی اتاقم هستند ؟ حداقل سه سال . ایش , بازم ناله . 

هدف فعلی من  : اینقدر از روی این طرح می کشم که یا به یک ترکیب رنگ سنگین و در عین حال شاد برسم یا در این راه منفجر می شم - عاقبتی منطقی بنظم می رسه -

پیوست : جمله بالا را با تفاوت در واژه ها از بهترین کتابی که در عمرم خوندم " بابا لنگ دراز " وام گرفتم .  من از زمانی که  راهنمایی بودم  با " جودی آبوت " کلی خاطره  دارم .

نتیجه تصویری برای بابا لنگ دراز عزیزم