آینه و بازیهایی که آدمها می کنند

اتفاقی که افتاد این بود که بعد از مدتها - بخوانید ماهها - از یک بنده خدایی شماره گرفتم که به یکی از فجایع در تاریخ شماره گیری  و آشنایی اولیه در زندگیم ختم شد  . وقتی سن من رو هم  حساب کنید و اینکه چقدر تنهام - نمی دونم گفتم یا نه ولی من هیچ دوست صمیمی ندارم , بماند - چند روز حالم بد بود . به حدی که خودمم مونده بودم چرا برای یک آدمی که از هیچ نظری ارزش من رو نداره ینقدر ارزش قائل می شم . وقتی حالم اینقدر بهتر شد که با هر آهنگ شش و هشتی زیر گریه نمی زدم فهمیدم چقدر از تنهایی خودم می ترسم , چند روز گذشت و وقتی دیدم هنوز زنده ام , فهمیدم تنهایی اینقدر هم ترسناک نیست .

بعد فهمیدم اگه به هر دلیلی تنها نبودم ولی عوضش با یک آدمی بودم که از جنس من نیست , چقدر همه چیز بدتر بود .

بعد از کلی فکر کردن آشغالها و نایلونهای و لباسهای اتاقم رو جمع کردم و بلاخره سرامیک کف اتاق را دیدم .

بعد فهمیدم که مشاورم راست می گه و اتاقم نشونه افکارمه درهم و برهم و فراموش شده , یاد یکی دیگه از حرفاش هم افتادم .

گفته بودم تو آینه نگاه نمی کنم ؟

اگر نمی خوام تنها باشم و در عین حال با اونهایی باشم که دوست دارم , باید این تصویر درهم و برهمی که تو آینه بهش نگاه نمی کنم را یک دست اساسی به سر و روش بکشم  - نگران نباشید من قرار نیست ژل تزریق کنم - وقت بگذارم و دلم و ذهنم را مرتب کنم .

می دونم سخته , و احتمالاً موفق نمی شم ولی ... واقعیته .

پیوست : کتاب بازی ها نوشته اریک برن یک شاهکار روانشناسیه , وقت کردین بخونید .

پیوست دوم : تقدیم به همه آدمهایی که به بهانه دوستی میان جلو , قصدشون استفاده و دور انداختن آدمه ولی باعث می شن چشم آدم باز بشه .ََََََ

فیلم بدنسازی و مگس بی بال

امروز بعد از دو ماه سلام و عشوه نازکشی یکی از آقایون همسایه شماره ام رو گرفت - بیشتر به زور گیری شبیه بود - بماند , اولین پیغامی که داده فیلم عضلات بازوی خودش را فرستاده . و من نمی دونم خوشحال باشم که اینقدر زود شناختم چه تیپیه , تیپ من که نیست , یا به حال خودم بگریم که اگه آدمی هم سراغم را می گیره هنوز فکر می کنه فیلم بازوهای ورقلمبیدش برای من جالبه - انگار دنبال یکی می گشتم که قراره بره شکار یا با قبیله بغلی بجنگه - بماند.

حالم گرفته شد . نه از اینکه این آقا اهل پرورش اندام و باشگاست نه اصلاً  , ولی از اینکه تو همین پیغام اولی فهمیدم هم تیپ و هم جنس من نیست ناراحت شدم. قبلاً, از اینکه به چشم یکی زیبا میا مدم دلم یکجور خوبی می شد , تو این سن از این فرصتها زیاد نیست , اما الان باید یک خطابه درست کنم که چرا نمی توانیم با هم دوست باشیم  و همش هم دروغ باید بگم . چون نمی توانید به یک نفر دیگه با خیال راحت بگید که قربون من و تو اصلاً حرفی برای گفتن به هم نداریم .

دلم برای دلخوشیهایی که به خودم دادم سوخت .اگه بجای اینهمه درسی که خوندم و می خونم یکم آداب معاشرت اجتماعی یاد می گرفتم الان مثل مگسی که یک بچه شیطون بالش رو کنده , بی خودی در برابر ساده ترین مراودات ورجه ورجه نمی کردم .

پیوست : امروز یک جمله خیلی قشنگ توی یک سریال شنیدم .معنیش می شه : من  تو این سالها زندگی نمی  کردم , من منتظر مردن بودم.

پیوست دوم : نمی خواستم اینجا ناله کنم , ببخشید .