بعضی ها از تاریکی می ترسند , خیلیها از عنکبوت . ترس از مکان های بسته یکجور فوبیاست . شاید یکی از بزرگترین ترسها ترس از تنهایی باشه - شاید همین ترس خیلی عشاق و زوج ها را کنار هم نگه داشته , من نمی دونم - ترس از مریضی را امروزها خوب تجربه می کنیم - کاشکی بجاش فیلمش بیاد - وحشت از مرگ اما در تار پود ما جوری تنیده است که از ابتدای تاریخ حتی بیشتر اقوام بت برست هم نوعی بهشت برای خودشون متصور بودند :مثل , اولمپیوس , والهالا و دنیای بعد از مرگ مصریها - اسمش را پیدا نکرده ام - درست یا غلط شاید ترس از مرگ بزرگترین انگیزه حرکت انسان به سمت جلو بوده باشه , شاید انگیزه اینکه امروز را بهتر از دیروز باشیم و طی کنیم فقط و فقط ترس از نیامدن فردا باشد. من هم از مرگ می ترسم - گرچه برخلافش را بخودم می گم - شاید اینهمه تخیل و رویا سیستمی باشه که من برای جلوگیری از تصورِ نیست شدن در نظر گرفتم بر خلاف یک روش مقابله و مدارا با زندگیی که به حیات نباتی روز به رو زبیشتر شبیه می شه .
در این بین اما از امید به مانند خانومی که با دیدن موش جیغ می زنه می ترسم . اگه مرگ ناخودآگاهم رو وادار به ساختن یک زنگی موازی با واقعیت می کنه -تا کی موفق بشه- امید به صورت خودآگاه من رو از آینده ای که درش عشق , رضایت , شادی و شاید خوشبختی باشه می ترسونه چون امید از دید من یک مکانیزم داخلیه که مثل قرار دادن هویج جلوی الاغ مارو به جلو فرا می خونه پیش از آنیکه زندگی با شلاقش به دویدن مجبورمون کنه - بر نخوره , مثاله - و کل قضیه رو به گردن افسردگی من نندازین چون الان که می نویسم به هیچ وجه افسرده نیستم - این روزها اتفاقا برای امثال من مثل بقیه اوقاته , یک تلاش برای اینکه این لحظات بیداری بدون سرگرمیهای همیشگی با خودمون چکار کنیم ؟و من استاد این بازیم -شاید یک مثال لازمه . سالها پیش من دانشگاه قبول شدم و تا پایان ترم اول به آینده خودم به عنوان یک مهندس امیدوار بودم ولی همون یک ترم کافی بود که متوجه بشم اصلا بحث درس خوان بودن یا نبودن نیست , من تو محیطی پا گذاشته بودم که بهش تعلق نداشتم , تمام .بعدها که با همین امید سر کاری در رشته خودم رفتم هفته اول کافی بود که بدونم من در این محیط کاری از نظر روحی دوام نمیاورم . بعدها خیلی بعد تر فهمیدم که برای امثال من امید افیونی که باهاش روزها را شب می کنیم و باور کنید که قزل الا به خاطر امید رودخانه رو به سمت بالا نمی رود , از روی غریضه است .
پس یکی مثل من - اونی که نه شانس داشت نه زبون , اونی که نه پارتی داشت نه بلد بود بقیه را پله کنه , اونی که هیچکی نمی خواست به رویاهاش و آرزوهاش و برنامه هاش برای آینده وقت یا هزینه یا کمک حتی فکری بده - چکار می کنه .
من در ذهنم خودم را با هیکل زیبا تصور نمی کنم یا رژیم می گیرم یا نه . امیدوار نیستم که نقاشی یا نوشته یا هر چیز دیگر خوب بشه , بعد از انجامش یا می اندازم دور یا نه . من سعی نمی کنم در کاری موفق شوم یا موفق می شوم یا عذرم را می خواهند . همین .
پیوست : عاشق اون قطعه رامین جوادی در فصل اول وست وردم که از روی painted black که جانی کاش ( Johnny Cash) در اصل خونده هستم , یک حماسه وسترن خلق کرده .
از بعضی ضرب المثل و اندزهای شعر گونه زبان فارسی یک جورایی خوشم نمی یاد . برخی شان از یک فرهنگ و ذهنیتی بر میاد که من باهاش مخالفم : مثلاٌ
" این دندان خراب را بکن " این نشانه فعال بودنه , عکس العمل نشون دادن , منفعل نبودن , این یعنی زیر بار هر شرایطی نباید موند که خیلی خوبه .
ولی " نه سیخ بسوزه نه کباب " این یعنی زور زدن برای راضی کردن همه , یعنی یک جوری عمل کن که به هیچ کس بر نخوره - خوب مگه می شه , این چه فرهنگیه که ضرب المثلش اینطوری تشویق به سانسور می کنه مبادادر انجام کاری به احدی ناراحت بشه -.
" دود از کنده بلند می شه ": خیلی معنی داره , خیلی بار داره , یعنی تو شرایط خفقان هم می دونیم که کی مقصره حالا اسمش را نمیاریم , گاهی هم به شوخی به بزرگترهای فامیل گفته می شه که خداییش من هیچ وقت زمان درستش را نمی دونم .
" هنوز جای سفت ...دی " ببخشید ولی کلا وقتی که در ضرب المثل از کلمات این زشت و بدتر از این استفاده می شود نشان دهنده فرهنگ لات و جاهل معابانه است - ممکنه گفته بشه چقدر سوسول, ولی قبلا هم گفتم با حرفهای زشت مشکل دارم -
یا مثلا :" هر که طاووس خواهد جور هندوستان - یا هندستان - کشد " که اصلا در مورد جامعه فعلی سازگار نیست که هیچ در دوران فئودالی ایران هم صدق نمی کرده . بسا آدمهایی که تلاش می کنند , خون دل می خورند , صد بار سفر استعاره ای به هندوستان را می روند و برمی گردند اما بازهم موفق نمی شوند . چرا ؟ چون زندگی اینطوریه , لااقل اینجا اینطوریه . از هر صد نفری که قدم در راه کذایی می گذارند و به هندستان می روند یکی با طاووس برمی گرده - اونم احتمالا برای اینکه پدرش در اتحادیه صادر کنندگان طاووس پارتی داشته - بگذریم .
" عاقبت خورشید زیر ابر نمی مونه " این جمله درسته بلاخره هر دروغی , فریبی , رازی کشف می شود ولی با " عاقبتش " مشکل دارم . این " عاقبت " کِی هست ؟ - هست یا است ؟ - پس فردا که همه مُردن ؟ وقتی هیچ فایده ای دیگه نداره ؟ چون معمولاً اینطوریه . دقت کنید سازمان سیا هم هر سی سال یک بار اسنادش را افشا می کند ,
چرا " عاقبت " همیشه بعد از مرگ مصدق و دق کردنِ دخترش باید باشه ؟
" سر بیگناه تا پای دار می ره , بالای دار نمی ره ": این یکی که مصداق بارز واگذاری همه چیز به قضا و قدره و اطمینان مطلق به سیستم قضای دنیوی و اُخرویه . برعکسش این معنی را می ده که هر کی بالای دار رفته حتماً گناهکار بوده , که کی گفته , از کجا می دونید . اینقدر به تقدیری که نوشتن ایمان داری که فتوا می دهید - البته گویا این ضرب المثل ریشه در یک اتفاق حقیقی داشته که بیگناهی تا دم مرگ رفته اما نجات پیدا کرده , ما ملت همیشه خدا در صحنه هم تصمیم گرفتیم که بله , یکبار این اتفاق افتاد در کلیه موارد دیگه هم صادقه - معلومه دارم حرص می خورم ؟؟
" تا نباشد چیزکی مردم نگویند چیزا" : این که دیگه توجیه کننده تمامی فضولیها و غیبها و افتراهای یک ملته . اولاً مردم مدام در حال گفتن هستند و خدا را شکر به "چیزکی" احتیاج ندارند و در ثانی گیرم که "چیزکی " بود این چه توجیهی می شه برای گفتن به قول خودتان "چیزها " , چرا یک ضرب المثل نیست با این مضمون "می خواهی غیبت کن , اجازه لازم نیست بگیری " .
موارد دیگه هم هست ولی همینطوری هم خیلی پر حرفی کردم , غرض اینکه من اتفاقاً از زبان فارسی بخاطر یک سری ویژگی ها - مثلا بدون جنسیت بودن - واقعا خوشم میاد اما احساس می کنم بعضی مثلها به جای راه گشا بودن یک فرهنگ خاص انفعال و دودزه بازی و توجیه را به همراه خودشان می کشند .
پیوست : برادرهای خیالیم امشب مهمونن و به من گفتند که از طرفشون سال نو را تبریک بگم .
امروز خورشید سر ظهر با سخاوت می تابید و گلهای بنفش رزماریها که سالی یکبار در می آیند کوچک و قشنگ نشسته در سنبله های بلندخود آفتاب می گرفتند . خیلی سخته باور کنم این هوای خوب و نمدار و تمیز سه ماه پیش اینقدر سرد بود که هر بار بیرون می رفتم سرما سینوسها و پیشونی ام را شلاق می زد . از اون باور نکردنی تر اینه که همین هوای لطیف که با بارش های کوتاه کوتاه به کرشمه و پاکی دوشیزه ها می ماند سه ماه دیگه مثل کوره نانوایی داغ و خفه کننده می شود .
و حیف نمی شود لحظات را در شیشه کرد چون امروز - بار اول نبود ولی هر بار به همین بار اول می ماند - آقا ؟ شغاله که در زمین بایر و کنار درختان پایین شهرک با خانواده زندگی می کند, پاورچین پارچین با پوزه دراز و پوست شنی رنگ از مقابلم دوید رفت تو پارکینگها از نگاه غریبه من قایم شد . این لحظه را می خواستم نگه دارم این لحظه پر از شعف و شگفتی چون یک موجودی که شاید بجز باغ وحش و فیلمها جای دیگری ندیده بودم مثل یک طلسم از عمق تخیل من بیرون آمد . مسئله دیدن یک شغال نیست , مسئله ناممکن بودن این دیدار بود که ممکن شد . شاید خیلی ها جایی که زندگی می کنند حیوانات جالبتر دیده باشند ولی مسئله سر حیوان نیست بلکه دیدن یک امر کمیابه مثل یک بار که در دشتهای اطراف شیراز سوار ماشین بعد از باران پیاده شدیم و همه با تعجب به مشرق در هنگام غروب نگاه کردیم جایی که دورنگین کمان عظیم یکی بعد از دیگری آسمان را نقاشی کرده بودند و این لحظات اینقدر کمیاب و نابند که برای من نزدیک ترین مواقع به معجزه هستند .
از هوای بد زمستان گفتم از تلخی زمستان پیش نگفتم , صادقانه بگم زمستان تلخ نبود , شور بود از اشکهای من . یکی از سالهایی بود که در تاریکی می خوابیدم و با تاریکی بلند می شدم و ما بین به حال خودم می گریستم - قبلا گفتم مشکل افسردگی دارم - ولی علاوه بر بیماری , تنهایی و بیکاری انصافاً مقصر بودند. الان که بهترم می دانم که حال بد من نتیجه تفکر منفیم بوده ولی ذهن - آن هم ذهن تعلیم ندیده ای مثل مال من- کلید روشن و خاموش ندارند , در بیشتر این مواقع من به کمک دیگران احتیاج دارم که از افسردگی بیرون بیام که گفتم تنهایی .
این زمستان برای خیلی ها بد بود - حوادث را نام نمی برم همه باخبرن - اینقدر که مثل بادام تلخِ هنوز مزه اش ته گلو هست و من اینقدر زودباور نیستم که بنویسم :"خدا سال بهتری میاره , یا ایشاالله که از این به بعد به خوشی باشه " اینها تعارفات دم دستی هستند که معنی خودشان را از بس دست به دست شده اند از دست داده اند , سال بهتر نیازمند همت و عزم همگی از خودم تا شماست و برخوردمان با این بیماری شاید نشان دهنده سمت و سوی این عزم و نیت ما در سال آینده باشد و از بابت خودم : راستش یاد گرفتم که به خودم قول ندم , قول را می دهند که بزنند زیرش , من کاری را باید انجام بدهم که هنوز شروع نکردم ولی اگر انجام ندهم زمستان آینده از قبلی شورتر خواهد بود .