سه بار پاک کردم و دوباره دارم می نویسم . مشکل اما کمبود حرف نیست بلکه می خواهم یک حرف قابل خواندن بنویسم - همه ما به اندازه کافی ناله های دلهای خونه نشین و جیغ جیغ های ملتی که کرونا با خانواده به انفرادی برده را می خونیم - نمونه اش نوشته دیروز خودم .دنبال مخاطب نیستم بیشتر دنبال راضی کردن کمال گرایی خودمم .
و این احساس از اونجایی که درونیه با هیچ چیزی راضی نمی شه , بگذریم , همه فیلمهای جدیدو سریالها را شخم زدم و دنبال کتاب نرفتم چون ارتباطم با کتاب خیلی بده .معمولا عصرها نیم ساعت با یک رو انداز قشنگ, نرم روی مبل در حال مزه مزه کردن قهوه مطالعه می کنم - که همش دروغه , من موقع خوندن مسابقه مارتن می گذارم . اصلا نمی توانم کتابی که خوب باشد را نیم ساعت بخوانم و برم سراغ کار بعدی . راستش با پیرژامه مثل ستاره دریایی روی تخت می افتم و شروع می کنم به خواندن و خواندن
و فقط سر سیگار و غذا به خودم استراحت می دهم . بعضی وقتها چهل و هشت ساعت بیدارم و تمام مدت صدای مادرم را در گوشم هست : توی همه کاری بی برنامه ای , یا افراط یا تفریط , همه کارت با بقیه باید فرق کنه و ... همینطوری ادامه می دم و با حرص و تند تند کتاب می خونم .خیلی عذاب آوره .
قبلا گفتم جوون که بودم تو کوچه ها راه می رفتم , ساعتها مردم و ماشینها و خونه ها را نگاه می کردم و همش از خودم می پرسیدم اینها چجوری زندگی می کنند . اگر بخواهم منصف باشم الان در خانه ایم که شاید در جوانی با کنجکاوی و شاید شاید کمی حسرت نگاه می کردم ولی حیف که همه چیز عوض شده و من نه و من دوباره به خانه همسایه نگاه می کنم و از خودم می پرسم اینا چجوری زندگی می کنند؟ می دونم , می دونم چقدر بده آدم صفات بدش را با خودش کول کنه و بیاره تا این سن ولی عوضش هیچکس نمی تونه بگه که آدم متظاهری هستی .
از مطالعه به کجا رسیدم . از کمال گرایی به کجا رفتم . این یکی از ضعیفترین پستهای منه ولی می گذارم که یادم بمونه که عیب و هنر هر کی موقع حرف زدن معلوم می شه .
پیوست : با عرض معذرت خودم هم می دونم بده ولی اممم همینه دیگه .
سالها پیش یادم نیست کی ولی یک دختری بود پر از فکرهای تازه , پر از برنامه برای آینده , سرشار از خنده و بخشش ,باور نمی کنید ولی حتی برای این روزهای قرنطینه هم یک آهنگ برای خوندن و رقصیدن پیدا می کرد . وجودش پتانسیل بود - وای خدایا چقدر استعداد -چقدر نور , گرما , یک قلب بزرگ که برای عاشق شدن ضربان داشت . تو رگهاش خون نبود , جوانی و امید آتش گرفته بودند در وجودش . چقدر خوشبینی , کنجکاوی , چقدر خاکی و روراستی .
" تقصیر ما که نبود هر چی بود زیر سر چشم تو بود , یه کاره تو راه ما سبز شدی , ما رو عاشق کردی , ما رومجنون کردی , ما رو داغون کردی "*
جداً چی شد . من چه بر سر اون دختر اوردم .اون عشقی که قرار بود پیداش کنی کو؟
نگو که تقصیر من نبود . نگو . همون روراست بودنت کار دستت داد . اینقدر خاکی بودی که همه یک لگد محض اطمینانم زدند . تو که دیدی زندگی سخته چرا مثل بقیه به عشق و امید شک نکردی . دیدی همین ها به خاک سیاه نشوندنت چرا بازم دنبالشونی ؟
حالا خودت را نگاه کن . اینجا با یک خروار چربی افتادی و از خنده هات فقط خطش رو صورتت افتاده . نه رفیقی , نه یاری نه حتی هنری کاری .هیچی . روی سنگ قبرت آخه چی بنویسند بنده خدا ها . اصلاٌ چرا - بماند- .بماند .
امشب شب بدیه .
پیوست :می دونی خودم رو کشتم و همه جونهام را خوردم و همه مرحله ها را طی کردم و حتی غول آخر رو هم کشتم تازه اون موقع بود که فهمیدم همش بازی بوده .
*: شهر قصه
اینم از این . سال عوض شد و جالب اینکه هر بار طوری اتفاق می افته که قراره نشه . یک جور شگفت زده می شیم که انگار بیراوند دوباره و دوباره پنالتی رونالدو رو گرفته .چرا ؟ چرا پدرم بدو بدو رفت که سر سال تحویل ریش بزنه و لباس عوض کنه و آخرش هم دیر کرد ؟ چرا مادرم که کنار من زیر پتو رفته بود سر سال تحویل دستش را مشت کرد و تو هوا سه بار تکون داد ؟ مگه قرار بود سال نود و هشت کوفتی بمونه ؟- و البته این تفکر ترسناکیه ولی بماند برای یک وقت دیگه - از کارهایی که کردیم سر تحویل سال مثل همیشه یک ثانیه هم تلویزیون ندیدیم همش ماهواره . که امسال هیچ کانالی انصافا برنامه نداشت جز نمی دونم من و تو بود یا یکی دیگه که تصویر هایده رو تو برنامه زنده یک جوری انگار سه بعدی کرده بودند و اون صدا , وای صدای هایده که وقتی تصنیف نوروز را خواند مثل همیشه موهای پشت گردنم مثل گربه بلند شد . صدا نیست مخمل و عسله .
از کارهایی که نکردیم روبوسی بود - جای بوسه پدرم به فرق سرم خالی مونده - تا عصر که منِ شب بیداربین لحاف و خواب و بیداری روی مبل بودم و زیر چشم مادر را نگاه می کردم که برای تنها مهمان عید ما - نه این عید همه عیدها - خواهر واقعیم شام می پزد. بیرون رفتم و اوضاع مرکز تجاری را پرسیدم و همانجا به برادرهای خیالی تبریک عید گفتم . از کارهای جدیدی که کردیم به جای ماچ و دست با خواهر و داماد , ساق پامون را بهم زدیم و خندیدیم .
الان صدای گربه و بحث سیاسی و حرفهای مادر و خواهر از پشت در واضح نیست ولی هست . و من هنوز به خودم قولی برای سال جدید ندادم که بشکنم . پتوی روی پاهام گرم ونرمه و یک لبخندی بی مخاطب روی لب دارم , ولی عیبی نداره .