خواب و مسافر زمان

ساعت حدوداً هفت رفتم پیاده روی ولی باد سردی اینطرفها میا مد و لرز کردم .بعد روی صندلی ولو شدم تا یکی از آخرین شاهکارهای HBO را نگاه کنم ولی براساس یکی از کتابهای استفان کینگه که یعنی هرچی من خوشم می یاد , جنبه تخیلی داستان شما رو بیخیال می کنه .بخاری را روشن کردم .

 میشا خانوم با شکم پر روی تخت من خوابید ولی  من بین خواب و بیداری مثل  آونگ ساعت می رفتم و میامدم در این میان مورفییوس یک دانه شن به چشم پاشید تا در بیداری هم دنبال خواب بدوم . خواب یک خوناشام را دیدم که با یک پلیس دوست شده بود تا خود را از قتلهایی که نکرده بود تبرئه کند . هوای خواب/ داستان برفی بود و خوناشام از صورت من فقط خال روی گونه ام را دزدیده بود و برخلاف من هیکل طنازی داشت . " من دوست ندارم ولی شبکه اجتماعی دقیقی را در اطراف خودم درست کردم " . این را به انگلیسی گفت و به جای دقیق حرفه ای یا بدردبخور مناسب تره . با همین دیالوگ از خواب بیدار شدم شاید آخرهای خواب به دنیای واقعی آمدم و خاله ام را دیدم - اینجا نوشتم تا یادم بماند فردا به او زنگ بزنم- یک حال ناراحتی نه, کنفی دارم .دیشب آخرین قسمت دکتر هو تا خدا می داند دوباره کی,تمام شد و من هنوز تشنه این سریالم . دکتر هو فقط داستان یک مسافر زمان نیست یک سبک زندگی کردنه , بماند . 

 خبری نیست که نیست جز عزیزانی که زحمت می کشند و تا می توانند اخبار هولناک در واتس آپ می فرستند بی خبر از اینکه من با دیدن تمام صحنه های قتل خوناشام مزه متالیک و شور خون را در ته حلقم احساس می کنم که به نظرم از هر شراب چندساله ای خوشمزه تر است .جانور درونم زنده است و در این نیمه شب از چیزی نمی ترسد .

پیوست : اگه این خواب براتون عجیبه اون کارتونی ها را باید ببینید .


دفعه ای که پلیس ما را گرفت و بعد ول کرد

ما زوج خوش شانسی نبودیم ولی لحظات که از این بدشانسیها خلق می شد همه بد نبود .

 اوایل دوستیمون شاید یک سال هم نگذشته بود , منو سوار کرد که با  پیکانش ببره پارک قیطریه - بله ما پیکان سوار می شدیم , هرکی حرف داره بیاد جلو - من  تیپی زده بودم که الان برای لکسوس سواری هم نمی زنم خرامان خرامان سوار شدم و او را هم مجبور کردم تمام راه را به دلایل مختف از من تعریف کند - بله من یک زمانی  از این کارا بلد بودم , الان یادم رفته - خلاصه به پارک رسیدم و ماشین را خاموش نکرده برادرای عزیز ما را گرفتند . البته آن بنده خداها هم سه تا سرباز بودند که احتمالا حسودشون شده بود که چطور من به این خوشگلی با او دوست بودم . خلاصه او پیاده شد برای چانه زنی , در این بین یکی از سربازها گلپایگانی از آب در بودو با شهر او خوانسار همسایه بودند و از این بابت   هر دو شروع کرده بودند به زبان عجیب خودشان که شاید چیزی بین لری و کردی بود با کلی "ژ" در این میان  قیمت آزادی ما را کم و زیاد می کردند و خواهش و تمنا که  کوتاه بیایند و به جای اینکه ما رو به پاسگاه ببرند ولمان کنند در این فاصله من از این بدشانسی که داشتیم و کل شرایط مسخره ای که درش بودم دچار یکی از خنده های هیستریک خودم شده بودم که همه با گریه اشتباه گرفته بودند از بس اشک از چشمانم می آمد و تقریباً کف ماشین ولو شده بودم . این وسط سربازها هم دلشان  به حال من سوخته بود و هر چه پول داشتیم حتی کوپن شهروند او را گرفتند که در مجموع کیف من و او تقریباً پنجاه تومن می شد - در آن زمان پول کمی نبود -  و دست از سرمان برداشتند , خلاصه در راه برگشت به خانه با اعصاب خورد از اینکه خودش هم گول گریه من را خورده بود گفت : اینجا که نشد بیا بریم  "توت فرنگی" یک کیک و شیر قهوه بخوریم . من که به چشم خودم دیده بودم برادران سرباز جیبهایش را خالی کرده بودند گفتم :"با کدوم پول ؟" ماشین را پارک کرد و با حرکتی که معلوم بود بارها انجام داده از توی جورابش یک تراول پنجاه تومانی در آورد و در حالیکه لحن روسای یاکوزا را به خود گرفته بود به من گفت :" دو چیز را نتوان کرد انکار     خرس خونسار و خر گلپایگان "

پیوست : بدین وسیله به همه گلپایگانی های عزیز اطلاع داده می شود من را قاطی مسایل بین شهری خود نکنید .من بی تقصیرم .

داستان : مرد

دربابلسر قبل از در یکی از کوچه های کنار شهربانی  مردی زندگی می کند که هر روز با دیدن سر بی مو و گونه های گود افتاده اش در آینه , کلاهی زبر بر سر می گذارد و اندوه پیری را مثل هر روز به جایی در گودی  دلش همراه با نفرتش از این روزمرگی و دود سیگار فرو می دهد.سالها از زمان بازنشستگی گذشته , اما در حیرت همگان و فقط با نیروی قهرش از زندگی استخوانهای خسته را به کار روزانه سخت و سنگین می رساند .

 به کسی چه که دستانش می لرزد , به احدی مربوط نیست که کلیه هایش مریضند , به درک بروند همه آنهایی که می گویند : داری و بیشتر از این چه  می خواهی ؟ مرد میداند چه می خواهد اما جلوی همه سر خم می کند و می گوید برای خانواده است . خانواده اما دندان قروچه ای می رود و در دل می گوید : می دانیم که برای ما نیست . تو آنچنان از ما بیزاری که حاضری روزی ده ساعت در آن سوراخی که اسمش را تولیدی گذاشته ای خاک و گاز تینر بخوری . اما خانواده چیزی نمی گوید , چون در این سن جای حرمت شکنی بیش از این نیست . و مرد هر روز با چشمانی که سوی آن همراه با برق جوانی رفته به صورت غریبه خانواده نگاه می کند و از خود می پرسد از کی و چرا اینها که نیمی از خونم و نیم دیگر از دلم است مانند سمی قصد کشتن مرا کرده اند  که دیدنشان هم طعمی تلخ در ته دهان می گذارد .

 روزها را با کار سخت می گذراند و شبها گوشه ای از خانه که مخصوص اوست مانند کیسه ای از استخوان و غضروف دراز می کشد و با خود می گوید : به جهنم که از بوی تنم بدشان می آید این بوی عرق کار کردن است , فرزندش با گردنی کج سراغش می آید و پنجاه هزار تومان به دستش می دهد - در صورتش پرت می کند , فقط هیکل گنده کردی ؟ تا کی می خوای مثل کنه به من بچسبی ؟ بچه های مردم را ببین - اما هیچ نمی گوید و پول را بدست فرزند می دهد با این اشاره که کمتر خرج کند  - بگذار به مادرش بگوید , مادرش که خوب دار و ندار من را بنام خود کرده , خرج بچه اش را هم بدهد - اما از بابت پول از زن شکایتی ندارد ؛ زن که نه دیگر پیرزن مقتصد است و هر یک ریال را ده ریال می کند و خود بهتر می داند که این گوشه ای که به فرزند می  زند نیشتری است به زخم چرک کرده خود می زند , این زخم اما از جنس شرم است که اکنون بعد از بیست و اندی سال فهمیده که فرزند نمی خواسته, که زن را نمی خواسته , اوایل نمی خواست باور کند اما پای بساط تریاک همسایه ها همه چیز برایش روشن تر شد. تریاک افکار یاغیش را مهار زد و دخترکانی که بعد از عرق می آوردند , گواه این شرم شدند .

از ابتدا نمی خواست شاید بعد از فرزند اولی که برخلاف خواست همسر پسر شد , فهمید که  اشتباه کرده وقتی کودک را که نسخه خودش بود با چشمان براق به دستش دادند میدانست که این موجود , این مسئولیت و این زندگی را نمی خواهد . به جای نوزاد انگار به  دستانش قفل و زنجیر زدند و تا امروز از این قفل و زنجیر خلاص نشده - مگر دستانم را می بریدم - اما نه او و نه همسر رسوایی نمی خواستند , پس در این کشاکش آزار و خیانت و قهر منجمد شدند.

در بابلسر مردی هست که تقاص اشتباه چهل سال پیش خود را دارد هنوز پس می دهد .      

پیوست : همه شخصیت های این داستان واقعی اند .