ترکمن صحرا و بهادر

دفعه اول و تنها دفعه ای که رفتم گنبد حدود بیست و یکی دو ساله بودم . ولی خاطراتش پشت پلکهایم  مال دوسال پیشه .انگار وارد یک کشور دیگه شدم .دخترهای زیبا و قد بلند ترکمن با چشمهای کشیده میشی و روسریهای بلند و رنگ و وارنگ .در گنبد و بندر ترکمن انگار رنگ رو نفس می کشیدیم . 

پیراهن های بلند که با روسریها در رنگ تناسب داشتن , همه کفشهای پاشنه کوتاه مشکی با جوراب رنگ پا و زیبا , زیبا . چقدر این دختران ساده با کمی آرایش چشم زیبا بودند - سال بعد پدر همراه با چند تا از دوستان نروژی پسر خاله , دوباره به گنبد رفتند و پسرهای بور ساکن اوسلو و لیلیهامر همه عاشق برگشتند - روسریهای بلند اما یک اسم ترکی هم  داشتند , و من فکر کردم که شگفتی ها تمام شده - چقدر بی اطلاع بودم -  پدر که سربازی را در این شهر گذرانده بود , ما را به استادیوم اسب سواری برد که برای ما که مسافر بودیم در عین ناباوری در را باز کردند .صحنه های بعدی را درست نمی توانم بنویسم . جمعه مسابقه بود و ما پنجشنبه به در ورودی رسیدیم .داخل که شدم اولین اسبی که دیدم یک ماده سماقی رنگ یاغی بود با کره یک ماه اش   . بعد از چند تا پیچ و خم دیگر به یک دشت مانندی رسیدیم که تا چشم کار می کرد اسب بود .

 من داشتم از پوست خودم بیرون می خزیدم . همه را می خواستم : آن اسب ابلق با یال ودم سیاه , آن یکی که قدبلندی داشت و برای مسابقه نبود , اسم یکیشان بهادر بود و من به پدرم التماس می کردم بهادر را بخریم . ده ساله شده بودم . تمام عمرم , از چهار پنج سالگی عاشق اسب بودم و اینجا بهشت من بود . دلم می خواست والدین ولم می کردند تا  من بین این اسبها بدوم و تیمارشان کنم . آخر سر پدر متوصل به اخم شد و من بهادر را ول کردم . 

به گرگان که رسیدم من روسرهای ترکمنی را با مانتوی سیاه سرم کردم  و همه بدلیجاتی که در بندر ترکمن گرفته بودم را آویزان کردم و واسه چند ساعت در ناهار خوران وانمود کردم که منم دختر ترکمنم .وانمود کردم  منم هر هفته می روم و مسابقه اسب سواری نگاه می کنم , وانمود کردم که بهادر مال منه .

پدر

یادم نمی یاد تو یادداشتهام از پدر خیلی نوشته باشم و الان که فکر می کنم خیلی خیلی بی انصافیه .ولی از طرفی هم در مورد پدر نوشتن سخته . بقول بنیامین : "حس پدر زبونی نیست " . اگر اینطوری باشه نوشتن در مورد پدر من خیلی سختتره چون آدم چند لایه ایه . می دونم که حداقل دلش یک پسر می خواست , شاید برای همین هم من را مثل دخترها بابایی نکرد .یک سخت گیری درونی نسبت به ما داره که ربطی به جنسیت نداره , این سختگیری رو در مورد خودش هم اعمال می کنه و اینجوریه که تو خونه ما وقتی پدر هست از زیر کار در رفتن و لوس بازی و نمی تونم نداریم .وقتی می گه ماشین رختشویی رو بکش بیرون از جاش , من رو به چشم یک دختر نمی بینه , از نظرش من اونیم که زور این کار رو داره وکل این نگاه هم فاصله می ندازه هم من رو بهش نزدیک می کنه , گفتم نوشتنش سخته , پس اونهایی رو می نویسم که سخت نیست :

پدر خیلی اهل کتابه , نمی دونید چه حظی داره گفتن این . پدر خیلی کار می کنه و تا اون موقعی که من باهاش کار می کردم همین کاری بودن رو از بقیه هم طلب می کرد . از آدمهای تازه بدوران رسیده بدش میاد و تا حالا از دهن پدر یک حرف زشت نشنیدم به هیچ احدی , حتی دشمنش . عجیب توی خودشه و شاید تا حالا  یکی دوتا گفتگوی جدی در مورد خودمون تو کل زندگیش با من داشته , با خواهرم که همونم فکر نمی کنم . پدر عذاداره , سالهاست که غم از دست دادن سه تا برادر پشت به پشت , کمرش را خم کرده , پدر اهل غرغر نیست و همه چیز رو تو دلش می ریزه و بیشتر از همه دلخوره که آرزوهایی واسه دفاعشون انقلاب کرد و جنگ رفت  , هنوز که هنوزه تو این مملکت برآورده نشده - این ها رو نمی گه ولی وقتی از حال و روز اقتصادی مملکت حرف می شه صداش پر از افسوسه - پدر بیشتر از همه چیز  دیگر خسته است .

عید و عیدی که نیست

فردا گویا عیده . روز پدره . قبلاًًً حدود پانزده سال پیش یا بیشتر عید بود ولی روز پدر نبود اینم مثل خیلی روزهای دیگه جدیده مثل روز دختر که قبلا نبود . من باید خوشحال باشم از اینکه عیده , کادو می دیم , پدر خونه است . ولی خوشحال نیستم . ناراحتم نیستم . این یک حس ورای عصبانیت یا انتقامه . امشب بدجنسم . امشب می خوام مثل همون هایی باشم که بدشون رو می گم , اونهایی که روی لبه خط قرمزهای من نشستن و سنگهای مجازی پرت می کنند . اونهایی که با وجود اینکه می دونن غلطه بازم دل پر خودشون از همه را سر اونی خالی می کنند که صدا نداره , که شرم داره , که هنوز  یک ذره بیگناهه .می خوام یک آدم بیگناه پیدا کنم و تا می تونم اذیتش کنم , تمام سادیسمی رو که این سالها جامعه روی من خالی کرده را دانه به دانه تبدیل به یک تیغ کنم و هر بار یک زخم به روح و روان یکی از همه جا بیخبر بزنم بعد نمک اشکهای این سالها را آرام و سر حوصله روی این زخمها بکشم . می خوام یک آدم خوب پیدا کنم و اینقدر بد باشم که این سنگ توی گلوم را با لیوان لیوان اشکهای او قورت بدهم . می شه بد بود , برای من آسونه ,  سالهای سال تجربه دارم . می خوام یک مومن را گمراه کنم , یکی خانواده دار را به بدبختی بکشم . کاری نداره . کافیه از این اصطلاحاً اسب اخلاقیات بیام پایین و یک به جهنم رفتی به وجدانم بگم .بعد مثل خیلیهای دیگه خودم را غرق کنم در دریای خودخواهی .

اشکال سر اینه که آدم خوب پیدا نمی کنم .